ما در تن مجسمه محصور شدهایم؟!
همین حوالی فضای سبزِ کوچکیست، که پیکرهی پسر بچهای مجسمهوار در آن سُکنی گزیده است. پسری تمام قد خاکستری رنگ، دستانی از دو طرف به کمر زده شده و سری برگشته به سوی آسمان، در حالیکه چتری وسیع و سایهگستر امتدادِ نگاهش را از آسمان منقطع میکند. بعضی روزها او را پسری میبینم خیره به آسمان زل زده، که هیچ مانعی نه چتر، نه ابر و نه اجرام کیهانی وی را از دیدن مقصودش منع نمیکند. روزهایی دیگر، پسر بچهای میبینم خیرهسر و بستانکار که ارث نیای هفتمش را از آسمانها طلب دارد و کرده و نکردهاش را بر گردن کائنات میبیند. -دستان بر کمر زدهاش این حس را بیشتر متبادر میکند- و برخی روزها، جوانکی میبینم در جستجوی گمشدهای عزیز، گویی از هزارتوی قلبش فارغ شده و حال مُصِرّانه تاریکیِ کهکشانها را میجوید. –نمیدانم، شاید حتّی آب در کوزه و او گرد جهان میگردد.- با همه این اوصاف، تا به حال نیامده روزی که مفهومِ انتظار در چشمانِ خاکستریاش موج نخورد؛ گویا درونمایهی عالَم بر انتظار بنا شده باشد.
از دیروز امّا، پسرکِِ خاکستریپوشِ خاکستریفکر، جان گرفته است؛ با پیراهنی به رنگِ آبی کبود، شلوارکی که در سبزیِ چمنهای زیر پایش محو شده و چشمانی مالامال از نورِ روشنیبخشِ اُمّید. گویی مقصودش را، طلبش را، گمشدهاش را و ایمانش را همه با هم یافته است.
حتّی خود با دهانی از لبخند لبریز، به من گفت که عاقبت جستجوگرِِ به عهد وفا کنندهی حقجوی، یابندهی واصل به اصالت خواهد بود.
پ.ن: بگذریم از رنگبازیهای شهرداری و دهه فجر، تخیّل بر عاشقان عیب نیست!