شب عاشقان دراز است، خاصه در پاییز
این دومین بار است. شش سال پیش –اول بار- خانه پدریم را به قصد تهران و برای مرد شدن (!) ترک گفتم و اکنون خوابگاهم را به قصد برزخ تا رسیدن به منزلگاهی دیگر رها میکنم.
طرشت تمام شد. با تمام خوب و بدش، با تمام خیر و شرش. میدانستم که روزی تمام میشود، اما نه اینطور یِیهو؛ جوری که حسرت یک شب دیگرش بر دلم بماند. وقتی مرتضی هنوز پشت لپتاپش لمیده باشد، از پلههای تختم بالا بروم، "آتش بدون دود" را بغل متکایم تنظیم کنم و خودم را لای پتویم بقچه پیچ؛ مرتضی با آن یبوست همیشگی و خستگی پیوستهاش پا شود، چراغ اتاق را برایم خاموش کند، من نگاهی از آن بالا بیندازم و بگویم "تو که میدانی من نه به نور حساسم نه به صدا، روشن کن لامپ لامصب رو" و او جواب دهد "خفه، بگیر بکپ نصفه شبی"، کمی به هم زل بزنیم و از خنده روده بُر شویم.
هیچگاه فراموش نخواهم کرد بازی ایران و آرژانتین را در حیاط خوابگاه و صدای گرفتهمان پس از آن را، یا (..) پیاز برقیهای خلاقانهای که اواخر هفته پخته میشدند. فراموش نخواهم کرد غروبهای دلگیر جمعهای که در بالکن سپری میشدند، وقتی سیگارهای خیالیمان را دود و عودمان را روشن و آسمان سوخته از غروب خورشید را نظاره و دعای سمات موسوی قهار را گوش میکردیم. کوچه باغهای طرشت –زیبا در روز و خطرناک در شب- یا شاتوتهایی که از حیاط بی هیچ مشقتی میکندیم، یا صدای گنجشککهای گرسنهای که صبحدمان از این کاج به آن سرو میپریدند ... هیچ یک را فراموش نخواهم کرد. و از همه مهمتر، جایی را که در آن طعم تلخ و شیرین عاشقی را چشیدم و بوی شاعری را شنیدم، هرگز از یاد نخواهم برد.
شش سال طرشتنشینی دارد میرود که قاب شود بر دیوار خاک گرفتهی ذهنم، شاید بهترین سالهای جوانیم میروند که بدل شوند به خاطراتی لابلای خروارها عکس.
حال میرویم که در "شادمان" سیاه شده از دود و کج شده از غم غربت چند صباحی شادمان باشیم یا نباشیم.
از همان راهی که آمد گل، مسافر می شود
باغبان بیهوده می بندد در گلزار را
پ.ن: بالجمله مسافریم در این دنیای خاکی و دیار فانی، باشد که رستگار شویم.
پ.ن.بعد: "شادمان" خوابگاه جدیدمان است.
پ.ن.آخر: من برگشتم، سلامی عرض میکنم به جمیع دوستان وبلاگی، دور و نزدیک. حقیقتا دلتنگتان بودم شدید. مِن بعد، به روال گذشته، کمی اینجا را خط خطی خواهم کرد، تحمل بفرمایید خطوط کج و معوجم را.