ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
حس عجیبی بود. روبرو را نگاه میکردیم، هر دو، من و دوستم، سیّد را میگویم. او میراند و من میخواندم، او اتومبیلش را و من افکارش را. حس عجیبی بود، فکر عجیبی نیز.
افکارمان در هم تنیده بود، چون دو کلافی که سر نخشان پیدا نباشد، در سَرَم آشِ فکری هم میخورد یکدست و جاافتاده، سیر داغش به اندازه و دمایش مطبوع.
فکر عجیبی بود. اینکه در روزگاری دور و نزدیک، ما مجدد، همین حس را تجربه خواهیم کرد، در همین پوزیشن. به نورِ چشمنوازی که از روبرو میآید خیره باشیم و بخندیم، او براند و من بخوانم، او مَرکب خیالیمان را و من افکار زیبایمان را، او به سرعت و من به فریاد. فکر عجیبی بود.
"آمدم ای شاه پناهم بده" گوش میدادیم. بشنوید.
پانوشت 1: این را نوشتم به یادگار، تا گواهی باشد بر افکارمان، روزگاری که این حس تکرار شود.
پانوشت 2: بعدا بیشتر در مورد این سیّد دوست داشتنی خواهم نوشت.