نخندین، سر خودتونم میادا :)
امروز ریسکیترین کار در یک سال گذشتهام را انجام دادم.
+ امروز باید بریم خونهی دایی جلسه قرآنه.
- خب به سلامتی، التماس دعا.
+ با هم میریم خب.
- نهه من کار دارم (شکلک التماس)
+ باید منم برسونی تازه.
- من ...؟ (لقمهی غذا، نای و مری را اشتباه میگیرد)
+ خب بابات که نیس، داداشتم که نیس.
- خب ...؟
+ یعنی بلد نیستی از چهارراه رد شی؟
- چرا ...
+ بلد نیستی ماشینو پارک کنی؟
- خب چرا ...
+ بنزینم که بلدی بزنی؟
- آره خب ...
+ خوبه خب ساعت سه باس اونجا باشیم!
... و من به آخرین باری که پشت ماشین نشستم فکر میکردم. به این که پدال ترمز وسطی بود یا سمت چپی؟ یا اصلا خونه دایی کجا بود؟! بعد فهمیدم گواهینامهای که شش سال پیش گرفتهام، حکما پارسال منقضی شده است. بعدتر به خاطر آوردم که در این شش سال چند باری ماشین را تفننی جلو و عقب کردهام ... ابتدا خوشحال شدم ... کمی نگذشت که فهمیدم تنها جلو و عقب کردم ماشین را، اما رانندگی؟!
درسته که وسط راه فهمیدم باک بنزین خالیه، یعنی تا اعماق تهش خالی بود، ولی تا پمپ بنزین رسیدیم؛ درسته که وقتی شب شد نمیدونستم چراغا رو چه طور روشن کنم (قرار شد نخندین)، ولی خب زنگ زدم از داداشم پرسیدم!
الان فقط میتونم بگم خدا رو شکر سالم و زنده هستیم، تنها باید چند روزی استراحت کنم که فشار افتادهام را جبران کند، خب شلوغ بود خیابانها شب جمعه!
پانوشت: مادر گرامی میخواستن بنده رو محبور کنن بشینم پشت ماشین مبادا فراموش کنم رانندگی را، حتی در این راه جون خودشون رو هم به خطر انداختن!