راننده بود پیرمرد. از استایل نشستنش انگار میکردی با ماشین یکی شده، دو دست روی فرمون، پونزده سانت فاصله از پشتی صندلی، بیست سانت فاصله از شیشه جلو، خیره به جاده، هر لحظه میگفتی میخواد شتاب بگیره فرمون به دست از شیشه جلو بره بیرون. در تاریکی شب، غریزی میراند، همه موانع رو چه زنده، چه جماد، مماس رد میکرد. بگذریم که تمام مدت قلبم توی دهنم و دستم روی کمربند بود، دیدنش امّا مرا یاد تو میانداخت. آنچنان بر ماشینش تسلط داشت که تو بر دل من.
تو را به عشقمان قسم، آرام بران دل نازکم را.