بچّه که بودم، هیچگاه آرزوی بزرگ شدن نکردم، الان هم آرزوی بچّه شدن نمیکنم؛ امّا این پروسهی بزرگ شدن را خوش نمیدارم. امروز پنجمین بار بود، شاید این حس بدترین تجربه باشد، حسِ پوست کلفت شدن، اینکه این دفعه به اندازه بار اول تکان نخوردم. شوکّه شدم، امّا آنطور تکان نخوردم که شانههایم بلرزد، همانطور که شایسته است انسان از شنیدنِ شکستنِ تُنگِ بلورِ زندگی بلرزد، آن هم تنگِ بلوری که دو بچّه ماهی شادمانه در آن زندگی میکردهاند. حسِ پیرمردی را دارم که هیچ سرد و گرم زندگی بر او دیگر کارساز نیست، این از بد بدتر است، یا حتّی درختی که پیچاپیج ریشه کرده است در تنِ خاک. این ریشهها را باید قطع کرد فیالفور...
عقابِ تیزبینِ تیزپروازِ غوطهور در اوج بودن را به درختِ پیرِ خمودِ سنگینریشه در عمق بودن ترجیح میدهم.