دستگاه موخوره گیر Fasiz
دستگاه موخوره گیر Fasiz
موخوره ، مشکلی است که بسیاری از افراد و به خصوص خانم ها با آن درگیر هستند که می توانند به راح
275,000 تومان
خرید کنید

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نمی‌دانم چه حکمتی دارد سرِ ظهرِ جمعه، برِ آفتاب میوه خوردن، که اِنقدر کیفورت می‌کند؟

فی‌المثل اگر دوشنبه باشد یا سرِ شب، به این حد نمی‌چسبد.

برِ آفتاب بنشینی، خدایگانی برایت نارنگی گُلوپی پوست کند و خدایگانی دیگر برایت انار خُروسو کند. تازه اگر بخواهی کِیفت تکمیل شود؛ همانجا، زیرِ خالِ آفتاب دراز می‌کشی و به قیلوله‌ات می‌رسی.

لذّت در خانه - باشد تا رستگار شویم!

+ پستِ استراحت‌طور


پ.ن: قبلا جایی از دلگیریِ غروب جمعه نالیده بودم؛ با این پست، احساس می‌کنم با روز جمعه بی‌حساب شده باشم.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۸
میم خ

و عجب پدیده‌ای‌ست تکرار. علی‌رغمِ آنکه علّتش را متوجّه نبودم، همیشه مشاهده‌ی این تناوبِ موجود در زندگی برایم هیجان‌انگیز بود. گویی شخصی واجب لِذاته، گَردِ تکرار را بی‌وقفه بر همه‌ی عناصرِ خلقت می‌پاشد. در نظرم، نیست پدیده‌ای که روحِ تکرار در آن مکرّر نباشد. از حرکتِ کوچک‌ترین ذراتِ هستی بگیر تا حالِ خوب یا بدِ من، از انتشار نور در فضا تا پمپاژ خون در بدن، و حتّی اتفاقات تاریخی.

... و تِلکَ الاَیامُ نُداوِلُها بینَ النّاس ...

من، امّا، یک نکته‌ی بدیهی را در نظر نمی‌آوردم. و آن اینکه، درختی که امسال جوانه می‌زند با درخت سال قبل متفاوت است؛ هرچند که نفسِ پدیده تکراری‌ست. یا خونِ سرخی که فی‌الحال در قلب من جریان دارد با خون سال‌ها قبل متفاوت است؛ هرچند که نفسِ پدیده تکراری‌ست. -تصور می‌کنم استقرای این قاعده به هر پدیده‌ای، پر بیراه نباشد.- و اصلِ این تفاوت، در افزایش آگاهی است؛ آگاهی که می‌تواند به کمال یا زوال منتج شود.

مَخلَص سخن تا آنجا که درک ناقصم اجازه می‌دهد- اینکه، تکرار بهای رشد است.

 

غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی

                              از خود خجل شوم که چه گفتار می‌کنم؟

از من بپرس راز محبّت، که روز و شب

                              این قصّه می‌نویسم و تکرار می‌کنم


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۴
میم خ

ما انسان‌ها آمده‌ایم که لذّت ببریم،

که بشناسیم لذّت‌ها را و لذّت ببریم،

که مدیریت کنیم لذّت‌ها را و لذّت ببریم،

ما اصولا موجوداتی لذّتگرا هستیم،

که لذّت کمالِ انسانیّت را، که لذّت رشدِ بشریّت را، که لذّت طولِ ابدیّت را بچشیم.

خداوندا، پیاله‌ی روح مرا، ظرفیّتی روزافزون برای لذّت‌ها عطا کن.

 

ما در پیاله عکسِ رخ یار دیده‌ایم                     ای بیخبر ز لذّت شربِ مدامِ ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق          ثبت است بر جریده عالم دوام ما


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۲۷
میم خ

گاهی اوقات به دو راهه‌هایی می‌رسی که محکومی به انتخاب، انتخابِ یکی از راه‌هایی که هر دو خوبند به یک اندازه و هر دو بدند به یک مقیاس. تا اینجا هنوز خوب است، مشکل از جایی شروع می‌شود که برای انتخاب هر یک از دو راه نیز به دو راهه‌ای دیگر می‌رسی، اینکه صبر کنی به نیکی، یا دل به دریا بزنی به احتیاط. یک دوراهه پیش پایت و دیگری در ذهنت-

آنجاست که پا در گِلِ تردید و سر در گریبانِ ابهام فرو می‌رود. آن وقت تو می‌مانی و خاطراتِ خنده‌دار بچگی‌هایت، که گمان می‌کردی آدم بزرگ‌ها کسانی‌اند که الکِ تمییزِ درست از غلط را در دست دارند و روزی، تو نیز آن الکِ جادویی را تصاحب خواهی کرد.

آن که رخسارِ تو را رنگ گل و نسرین داد             صبر و آرام تواند به منِ مسکین داد

تصور کن در چنین حالتِ بغرنجی تصمیم می‌گیری به اتخاذِ صبر، صبری شش ماهه. شش ماهِ تمام، چهار زانو، مرتاضانه، بر سرِ دوراهی می‌نشینی و کوله‌بارت را زیر رو می‌کنی؛ تجربیات ریز و درشتت را، خوب، سبک و سنگین می‌کنی؛ هر عاقلِ کمرخمیده‌ای خمیده از سنگینیِ بارِ تجربه- را به مشورت می‌نشینی؛ در خلوت با خدایت مناجات می کنی و به او توکل. و در آخر، پس از شش ماه تمام، بلند می‌شوی، گرد و خاک گذرِ زمان را از جامه‌ی روحت می‌تکانی و دل به دریای خروشانِ آینده‌ای بزرگ می‌زنی.

من دیروز -به یاری حق- پا در راه گذاشتم و هم‌الان در راهم به شتاب. امّید دارم به سرمنزلِ مقصود برسم، امّا دو چیز را نباید فراموش کنم هرگز:

1.       آنقدر مرد باشم که به تصمیمم پس از شش ماه- و خدایم اعتماد کنم مردانه و جا نزنم بزدلانه.

2.       آنقدر مرد باشم که به محضِ پی بردن به خطایم، راه آمده را بازگردم به سرعت و مردانه.


برای من -و همراهم در این مسیر- دعا کنید.


اگر مردی برون آی و سفر کن          هر آنچ آید به پیشت ز آن گذر کن

میاسا روز و شب اندر مراحل             مشو موقوف همراه و رواحل

خلیل‌آسا برو حق را طلب کن            شبی را روز و روزی را به شب کن

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۴
میم خ

تصور کن کارمندی میانسال را، شیک و وارسته، مجرّد و مغرور. پس از 9 ساعت شیفتِ کاری، می‌تواند راهیِ خانه شود، چای دم کند و پشت پنجره، غروبِ آفتابِ کم‌جانِ زمستان را به نظاره بنشیند. امّا سوارِ ماشینش شده، چراغ‌های LED سبز و قرمزِ بالای آینه را روشن می‌کند و عکسِ سیاه و سفید روی داشبورد را تنظیم. پنجره‌ی لک‌زده را کمی پایین می‌دهد، و به سرمای زمستان اجازه، که بی‌مشقتّی، خستگی را از لابلای موهای سرش بیرون بکشد. زیرِ لب اَلحمدی برای قلبش می‌خواند، استارت می‌زند، ضبط را روشن کرده و همراه با صدای پرطنینِ عارف به راه می‌افتد.

عارف می‌خواند و او در دلِ بلندِ شب می‌راند، می‌راند تا افکار و خیالاتش او را چون طعمه‌ای آماده یک نَفَس- ببلعد، و البته گهگاهی مسافری هم سوار می‌کند تا بگوید که حاضر است شبگردی‌هایش را شریک شود.

او تنها نیست، تنها سال‌هاست که منتظر جواب است.

هرچند این سبک زندگی را برای خودم متصور نیستم، امّا، این روزها که در تاریکیِ صبح وقتی نفس‌نفس می‌زند- بیرون می‌زنم و تاریکیِ شب را با خود به خانه می‌آورم؛ حس قرابت غریبی با این فرد دارم.


تکه‌ای از قلب من دستِ تو جا مانده

                 خوب باشد خاطرت که حق‌النّاس دارد.



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۵۳
میم خ

ما می‌نویسیم و می‌خوانیم و نگاه می‌کنیم

و بی‌حرفی می‌خندیم و ذوق می‌کنیم و دلتنگ می‌شویم

و همچنان منتظریم.

عَجَب اُعجوبه‌های عجیبِ تعجّب برانگیزی هستیم ما دو نفر.

 

بیا اندکی قدم بزنیم در جایی دور، کنده از خاک، و به روحمان کمی غذا بدهیم آنطور که باید.

اَللّهم استَفرِغ اَیّامنا فی ما خَلقتَنا لَه.

 

راستی یادم رفت بگویم که نامت ماه‌هاست در کنارِ باقیِ اذکار، ورد لبم شده است.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۲
میم خ

به این فولکس‌چه‌ی آبیِ فلزی فکر می‌کنم که باید زیرِ دستانِ گرم و ظریفِ آن کودک بازیچه می‌شد،

و کودکی که فی‌الحال، زیرِ دستانِ سخت و زمختِ روزگاری غریب بازیچه شده است.

وای از آخرین یادگار پسرم،

وای از بنایی که کج رفت.


مغشوش و مشوّش است افکار

مخدوش و منقّش است اوهام

ای یارِ مهربان، آمدنت را واژه واژه باور دارم، دریاب.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۳
میم خ

بچّه که بودم، هیچگاه آرزوی بزرگ شدن نکردم، الان هم آرزوی بچّه شدن نمی‌کنم؛ امّا این پروسه‌ی بزرگ شدن را خوش نمی‌دارم. امروز پنجمین بار بود، شاید این حس بدترین تجربه باشد، حسِ پوست کلفت شدن، اینکه این دفعه به اندازه بار اول تکان نخوردم. شوکّه شدم، امّا آنطور تکان نخوردم که شانه‌هایم بلرزد، همانطور که شایسته است انسان از شنیدنِ شکستنِ تُنگِ بلورِ زندگی بلرزد، آن هم تنگِ بلوری که دو بچّه ماهی شادمانه در آن زندگی می‌کرده‌اند. حسِ پیرمردی را دارم که هیچ سرد و گرم زندگی بر او دیگر کارساز نیست، این از بد بدتر است، یا حتّی درختی که پیچاپیج ریشه کرده است در تنِ خاک. این ریشه‌ها را باید قطع کرد فی‌الفور...

عقابِ تیزبینِ تیزپروازِ غوطه‌ور در اوج بودن را به درختِ پیرِ خمودِ سنگین‌ریشه در عمق بودن ترجیح می‌دهم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۴
میم خ

همین حوالی فضای سبزِ کوچکی‌ست، که پیکره‌ی پسر بچه‌ای مجسمه‌وار در آن سُکنی گزیده است. پسری تمام قد خاکستری رنگ، دستانی از دو طرف به کمر زده شده و سری برگشته به سوی آسمان، در حالیکه چتری وسیع و سایه‌گستر امتدادِ نگاهش را از آسمان منقطع می‌کند. بعضی روزها او را پسری می‌بینم خیره به آسمان زل زده، که هیچ مانعی نه چتر، نه ابر و نه اجرام کیهانی وی را از دیدن مقصودش منع نمی‌کند. روزهایی دیگر، پسر بچه‌ای می‌بینم خیره‌سر و بستانکار که ارث نیای هفتمش را از آسمان‌ها طلب دارد و کرده و نکرده‌اش را بر گردن کائنات می‌بیند. -دستان بر کمر زده‌اش این حس را بیشتر متبادر می‌کند- و برخی روزها، جوانکی می‌بینم در جستجوی گمشده‌ای عزیز، گویی از هزارتوی قلبش فارغ شده و حال مُصِرّانه تاریکیِ کهکشان‌ها را می‌جوید. نمی‌دانم، شاید حتّی آب در کوزه و او گرد جهان می‌گردد.- با همه این اوصاف، تا به حال نیامده روزی که مفهومِ انتظار در چشمانِ خاکستری‌اش موج نخورد؛ گویا درون‌مایه‌ی عالَم بر انتظار بنا شده باشد.

از دیروز امّا، پسرکِِ خاکستری‌پوشِ خاکستری‌فکر، جان گرفته است؛ با پیراهنی به رنگِ آبی کبود، شلوارکی که در سبزیِ چمن‌های زیر پایش محو شده و چشمانی مالامال از نورِ روشنی‌بخشِ اُمّید. گویی مقصودش را، طلبش را، گمشده‌اش را و ایمانش را همه با هم یافته است.

حتّی خود با دهانی از لبخند لبریز، به من گفت که عاقبت جستجوگرِِ به عهد وفا کننده‌ی حق‌جوی، یابنده‌ی واصل به اصالت خواهد بود.

 

پ.ن: بگذریم از رنگ‌بازی‌های شهرداری و دهه فجر، تخیّل بر عاشقان عیب نیست!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۲
میم خ

8 صبح ساعت تیک، ساعت تاک مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ... (آدم نیمه راه نباش؛ روزهای سخت، مرد می‌طلبد) ساعت تیک، ساعت تاک ملّت آماده حرکت، ملّت یه نفر ... (تنها تو که نباشی هر روز ما جمعه‌ست؛ نه خواب قرار دارد، نه بیدار) ساعت تیک، ساعت تاک سلول‌های غضروفی از تواناییِ ترمیمِ ... (تولدی دیگر می‌باید، زخم وصله خورده زود سر وا می‌کند) ساعت تیک، ساعت تاک نگران نباشید، من آزمایش رو پیگیری می‌کنم، سر می‌زنم ... (دلخوشم به همین سر زدن‌هایت، مختصر، بی صدا، بی نگاه) ساعت تیک، ساعت تاک آن دو ماده ملغمه‌ای تشکیل می‌دهند که ... (این دلتنگی و دلخوشی ملغمه جوشان و خروشانی‌ست که بی قراریِ افتان و خیزان مرا مسکّن است) ساعت تیک، ساعت تاک تحقیقات نشان داده که آب ... (هدف بر آب مساز که بنایش به بادی بند است و بقایش به آهی) 10 شب ساعت تیک، ساعت تاک فی‌الحال تا رسیدن نتایج پروژه صبر می‌کنیم ... (چه کسی منتظر نیست؟ انتظار عصاره جان مؤمن است)

هیهات از انتظار ... زمین از خیال تو رنگ شده و فضا از نَفَس‌های تو شفاف، حالی از قدرت حریف می‌گویی؟

موجود را ننگر، وجود را دریاب.

طرح خیالت بر قامت فکرم چنان نقش بسته که جان بر بدن ... هیهات از انتظار.

 

راست گفت قیصر، که:

- نه گندم و نه سیب،
آدم فریب نام تو را خورد. -


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۱
میم خ