زندگی را بی واسطه بخند ...
دو ماهی میشود که همراه همیشگیم را گذاشتهام کنار. هیچگاه در حضورش احساس راحتی نکردم، اضافه بودنش همیشه واضح بود و محسوس. بدون عینک حس بهتری دارم. شاید دوستانم را از پنج متری تشخیص ندهم، یا نوشتهها را تار و درهم ببینم؛ اما بدون عینک، زندگی قشنگتر است و رنگ ها زندهتر.
یه استاد داشتیم که میگفت مهندس یعنی تنبلترین موجود، کسی که میخواد به راحتترین و بی دردسرترین روش ممکن، غامضترین و پیچیدهترین کارها رو انجام بده. الان خودم که فکر میکنم، یه کوالا که روی درخت لم داده باشه میاد تو ذهنم.
حالا از اون طرف، ما وبلاگ نویسها تنهاترین موجودات این کره خاکی هستیم. زندگیمان مجازی است، لبخندهایمان، اشک هایمان و حتی بازی کردن و رادیو گوش کردنمان! با همه این اوصاف، اگر کسی خواست میم خ رو تصور کنه، یه کوالای لاغرِ تنبلِ لم داده پشت لپتاپ، نزدیکترین تصویره :)
تمام شش سال راهنمایی و دبیرستان رو یک معلم دینی داشتیم، پیرمردی بود دوست داشتنی و شیرین. از آن معلمهایی که دوست داری پای حرفشان بنشینی و تک تکِ کلماتشان را دانه به دانه مزه مزه کنی، از همانهایی که مدام خاطرات ریز و درشت را چاشنی حرفهای قلمبه سلمبهشان میکنند تا هضمشان راحتتر شود. از همان اول راهنمایی یادمان داده بود موقع ورودش به کلاس، این آیه را سه مرتبه، آهنگین و یکصدا بخوانیم: "نَبِّئ عِبادی اَنِّی اَنا الغَفورُ الرَّحِیم" هنوز آهنگش بیخِ گوشم است، شش سال زمزمه کلاسمان بود.
یا کلاس دیگری داشتیم، آمادگی دفاعی، که هماره با جملاتی ثابت و تکراری شروع میشد، بدون حتی واوی کمتر یا بیشتر. "خدا را شاکرم که بار دیگر منت نهاد تا در خدمت شما عزیزان باشم و الخ" و به اینجا میرسید که میخواند "خدایا چنان کن سرانجامِ کاااااار، تو خشنود باشی و مااااااا؟" و ما همگی یکصدا فریاد میزدیم "رستگااااااااااار" و میخندیدیم و درس آغاز میشد.
اما دانشگاه چه؟ اولین برخورد ما با استاد، چهرهای عبوس و درهم بود، که با عجله، برگههایش را روی میز پخش میکند و دنبال انتهای قصهی جلسهی قبلش میگردد. حالا کاری به برخی استادهای شیرین و باحال دانشگاه ندارم که کمیابند و با ارزش، اکثریت ولی نگاههای خشکشان را با درسهای تکراریشان ملغمه میکنند و تحویلت میدهند. مادامی که اسبابِ حواس پرتیشان در کلاس نشوی، کاری به تو، به دوستانت، به لبخندهای انتزاعی یا چشمانِ تَرت، به نگاه های دزدکی و زاویهدار و جهتدارت، به لباسهای اتوکشیده یا نکشیدهات، به افکار بیانتهایت، به هیچ چیزت کاری ندارند، درسشان را میدهند و امتحانشان را میگیرند و میروند، شما را به خیر و ما را به سلامت. این است که هیچگاه دانشگاه به خوشمزگی دبستان و راهنمایی و دبیرستان نشد، این است که هیچ استاد دانشگاهی به یادماندنیتر از معلمهایم نشد، این است که من که هدفم استادِ دانشگاه شدن بود، همان سالهای اول پشیمان شدم. معلمی را عشق است!
مثل همیشه کولهی سنگین و بزرگم روی دوشم بود. در مترو، غریبهای نگاه غریبی به کولهام انداخت، لبخندی زد و پرسید: "به سلامتی عازم پیادهروی کربلا و اربعین هستی؟" لبخندی زدم و گفتم: "خیر، دانشجو هستم!"
+ ایشالا که مصداق یَحمِلُ اَسفارا نباشیم.
++ به نظرم تنها روز پدر و روز مادرند که ارزش دارند و اعتبار، باقی روزها نمادهایی هستند الکی و آبکی و دلخوشکُنکهایی بیاصالت؛ روز مهندس، روز دختر، روز مبارزه با مواد مخدر، روز مبارزه با خشونت علیه زنان و چه و چه و چه. ولی چه کنیم دیگر، روزمون مبارک با تأخیر!
#دانشجو_دانشت_کو؟!