زُقاق 56
"وقتی پدرم وارد خانه شد، سر و رویش به هم ریخته، کثیف و رفتارش غیر طبیعی بود. انگار جسم او آزاد شده بود و روحش هنوز در زندان بود. ناگهان میخندید و ناخودآگاه گریه میکرد. سر سفره ساکت بود و بیشتر توی اتاقش مینشست و در را میبست.
یکی دو بار یواشکی سرک کشیدم، دیدم وسط اتاق نشسته، روی سرش پتو کشیده و دارد گریه میکند. صبحانهاش را میخورد و بدون اینکه شعر معروفش را برایم بخواند –این پسر باباشه، این جیگر باباشه- به اتاق بر میگشت. پدرم را شکنجه نداده بودند و فقط شاهد شکنجههای دیگران و شنونده نالههای عزیزانش بود. چند روزی طول کشید تا به حالت طبیعی برگردد، ولی سالها کابوس شبانهاش ماجرای آن نه روز بازداشت بود."
+ از دوران جنگ، هم خواندهام هم شنیدهام، کتابهایی را و خاطراتی را؛ کتابهایی جذاب و خاطراتی تأمل برانگیز. با این حال شنیدن حال و هوای عراق در زمان جنگ، جنگی که جلوهگاه ویرانی، ایثار، غم، مردانگی و شقاوت توأما بود؛ از زبان شخصی که در عراق متولد شده و بزرگ شده است، وسوسه انگیز مینمود. داستان خانوادههایی که اخراج شدند، جوانهایی که اعدام شدند و خاطراتی که فراموش.
کتاب را نادر ابراهیمی یا محمود دولت آبادی ننوشته، بنابراین انتظار شاهکاری ادبی مملو از صنایع بدیع رو نداشته باشید، ولی اگر به داستانهای بیوگرافیطور، پر از صداقت و سادگی، علاقه دارید، پیشنهاد خوبی میتواند باشد.
++ کویر روزهای گرمی دارد و شبهایی سرد. اگر تابستان باشد، گرمای روزش آتش جهنم است و اگر زمستان باشد، سرمای شبش استخوانسوز. اوایل زمستان بود و سرد، و من در خواب. خواب کودکی ده-یازده ساله را تصور کنید، همانقدر آرام.
حال تصور کنید، وسط همان خواب خرگوشی، کسی تختتان را محکم و یکنواخت تکان دهد، حتما و بلاشک، میگرخید. اما تخت تکان نمیخورد، تمام خانه تکان میخورد، زلزله بود. آن زلزله برای ما که دویست کیلومتر دورتر بودیم، حقیقتا وحشتناک و دلهرهآور بود، وای بر دل مردم بم.
مثل امروز بود، سیزده سال پیش. در کمتر از یک دقیقه، شهری ویران شد، جوانانی جوانمرگ شدند، کودکانی یتیم، دخترانی بیمادر و پدرانی مدفون. در ذهن من، نام بم، با درد و غم عجین شده است، دردی فراموش نشدنی. مثل امروز بود، سیزده سال پیش، اما جمعه. غروب اولین جمعه زمستان 82، هم غم داشت، هم بهت و هم ماتم؛ غروب جمعهای تمام عیار.
برای کشتهشدگانش طلب مغفرت و برای بازماندگانش طلب صبر دارم.
اَللهُمَّ اجعَل عَواقِبَ اُمورَنا خَیراً.
بشنویم: وصل و هجرم شده یکسان همه از دولت عشقت