مانند همه افراد شهیر و مشهور (!) در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشودم. اوایل بهار بود و فصل عاشقی، و من فی ذاتی عاشق زاده شدم. و از غم همین عشق بود که تا چهار سالگی لب به سخن نگشودم. مزاح کردم، عشق رسم و رسومی دارد و اصل و اصولی و من کمترین هم در این راه نیستم. فی الواقع خود را عاشق خواندن و از عشق مایه گذاشتن بسیار جرئت میخواهد که من ندارم و ندارم و ندارم؛ و اگر جایی چنین چیزی گفتهام یا از روی مزاح بوده است یا جهل.
سنین 4 تا 7 را به انزوا و گوشهنشینی در خانه و مهدکودک گذراندم، به گونهای که طفلی مظلوم و معصوم شناخته میشدم. ایّام مدرسه امّا داستان دیگری داشت. شور و شوقی در من نهفته بود که تنها در کلاس درس مجال بروز پیدا میکرد، تا جایی که معلم دبستانم در یک سال 13 مرتبه جایم را عوض کرد که مبادا کنترل کلاس از دستش خارج شود. من البته درسم را هم میخواندم، نه برای اول شدن، نه پشت سر گذاشتن مرزهای علم، میخواندم چون باید میخواندم و کاری جز این نداشتم. علاقه زیادی به نقاشی داشتم و دارم. اینکه چیزهایی را از نو روی کاغذ خلق کنم و چیزهایی را به تار و پودشان اضافه کنم، هیجان خاصی به من میبخشد. به هنرهای رزمی هم علاقه وافری داشتم و دارم. کاراته را تا جایی ادامه دادم که خستگیم اجازه میداد، یعنی تا 14 سالگی. پس از آن خستگی بزرگسالی کمکم بر من مستولی شد و به کارهایی که انرژی کمتری طلب میکردند روی آوردم، نظیر درس خواندن. دوران درس و مدرسه و دانشگاه به همین منوال سپری شد تا عنوان از مد افتادهی مهندس را پشت نامم گذاشتند.
اکنون همچنان دانشجویی هستم در پی خیلی چیزهای نامتعارف از جمله عشق با مانع و علم بی مانع. اما صادقانه بگویم؛ از پس این همه سال تنها یک چیز برایم باقی مانده است و آن همان عشق ناچیز اولین است، اندکی حجیمتر و پررنگ تر و لاغیر.
من نه شاعرم، نه نویسنده، نه هیچ چیز دیگر.
اینجا دل مشغولیهایی را خواهید خواند که به جوهر قلم راحتتر ثبت میشوند تا به جوهر صدا ...