دستگاه موخوره گیر Fasiz
دستگاه موخوره گیر Fasiz
موخوره ، مشکلی است که بسیاری از افراد و به خصوص خانم ها با آن درگیر هستند که می توانند به راح
275,000 تومان
خرید کنید

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

+ امروز که داشتم ظرف کشت سلول‌هام رو عوض می‌کردم، جونم دراومد، بس که برای کنده نشدن مقاومت کردن. البته خب حقم داشتن، یک ماه اون تو نشسته بودن، رشد کرده بودن، دوستاشونو از دست داده بودن، بچه‌دار شده بودن، زندگی‌ای دست و پا کرده بودن واسه خودشون، اما حالا وقت رفتن و دل کندن ...

به نظرم سختی مرگ هم به همین دلیله، کلی بخوایم نگاه کنیم به خاطر وابستگیای ماس به دنیا و مافیها، جزیی‌تر اما اگر بشیم دلیلش جهل ماست؛ جهل از ماورای این دنیا. این سلول‌ها غرق در زندگی کوچیکشون بودن و نمی‌دونستن که برای ادامه حیات ناچارن به جابجا شدن و دل کندن، که اگر میدونستن خیلی راحت‌تر دل می‌دادن. حقیقتا که مرگ تولدی دوباره است و سفری از خود به او.

 

اَللهمَ اجعَل مَحیایَ مَحیا مُحمد و آلِ محمد و مَماتی مَماتَ مُحمدٍ و آلِ مُحمد

 

+ الان که دقت می‌کنم، همیشه‌ی خدا یک کلید تو جا کلیدیم بوده که نمی‌دونم مال کجاست. کلیدی درست مثل بقیه، نه رنگ خاصی داره، نه برق می‌زنه، نه اصلا جلب توجهی می‌کنه، امّا نمی‌دونم واسه کجاست. واسم سؤاله آیا فقط من اینجوریم یا نه، ولی خیلی جالبه؛ دارم فکر می‌کنم نکنه تو زندگیم هم همین طور باشم، یک سری کلیدها داشته باشم در کلید دونیِ مغزم که ندونم واسه کدوم قفلن، یعنی یک سری قفل‌ها به صورت بالقوه برام باز باشن، ولی به دلیل بی‌دقتی و اهمال خودم نتونم بالفعل بازشون کنم.

یادمه کلید اتاق قبلیمون به چند تا اتاق دیگه هم می‌خورد، یعنی خیلی راحت اتاق دوستان رو هم می‌تونستم باهاش باز کنم، تنها کمی قِلِق داشت. باز نکنه کلیدهایی داشته باشم که به قفل‌های دیگری هم بخورند و من ندانم. شاید معمای زندگی نه فقط پیدا کردن کلید برای قفل‌های پیشِ رو، بلکه پیدا کردن قفل برای کلیدهای در دسترس هم باشه.

 

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است     بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی

 

+ وقتش نشده شیمیدانا حساب کنن به لحاظ استوکیومتری، برای هر دونه ساقه طلایی چند لیتر آب لازمه که بشوره ببره پایین؟


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۹
میم خ

حس عجیبی بود. روبرو را نگاه می‌کردیم، هر دو، من و دوستم، سیّد را می‌گویم. او می‌راند و من می‌خواندم، او اتومبیلش را و من افکارش را. حس عجیبی بود، فکر عجیبی نیز.

افکارمان در هم تنیده بود، چون دو کلافی که سر نخشان پیدا نباشد، در سَرَم آشِ فکری هم می‌خورد یکدست و جاافتاده، سیر داغش به اندازه و دمایش مطبوع.

فکر عجیبی بود. اینکه در روزگاری دور و نزدیک، ما مجدد، همین حس را تجربه خواهیم کرد، در همین پوزیشن. به نورِ چشم‌نوازی که از روبرو می‌آید خیره باشیم و بخندیم، او براند و من بخوانم، او مَرکب خیالیمان را و من افکار زیبایمان را، او به سرعت و من به فریاد. فکر عجیبی بود.

 

"آمدم ای شاه پناهم بده" گوش می‌دادیم. بشنوید.


 

 

پانوشت 1: این را نوشتم به یادگار، تا گواهی باشد بر افکارمان، روزگاری که این حس تکرار شود.

پانوشت 2: بعدا بیشتر در مورد این سیّد دوست داشتنی خواهم نوشت.

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۷
میم خ

یکی از آفاتی که امروز خیلی می‌بینم فراگیر شده، انجماد فکریه. انجمادی که خیلی آروم در فرد نفوذ می‌کنه و به شکل‌های مختلفی هم بروز می‌کنه. بعضی وقتا شکل لختی و سکون داره، بعضی وقتا تحجر، گاهی اوقات افسردگی و گاها هم ملغمه‌ای از این حالات. صادقانه بگویم که اخیرا خودم هم در شرف ابتلا بودم که اگر نمونه عینیش را نمی‌دیدم، به منتهای خطرش پی نمی‌بردم.

اما این نمونه عینی، مسئول شب خوابگاهمان است. اجازه دهید ابتدا کمی در مورد سِمَتش توضیح دهم. مسئول شب به کسی می‌گویند که در غیاب رییس خوابگاه -معمولا ساعات غیر اداری- وظیفه رسیدگی به مشکلات خوابگاه و دانشجویان را دارد. مشکلات بزرگ و کوچک، از سوختن قابلمه‌ای فکسنی در آشپزخانه گرفته تا خالی نماندن مایع دستشویی در سرویس‌ها. همان جور که حدس می‌زنید کار چندان خوشایند و باب میلی نیست و معمولا دانشجویانی که دنبال راهی برای فرار از خدمت مقدس (!) سربازی هستند، به شکل طرح امریه، تن به این کار می‌دهند. اتاقی بهشان می‌دهند و غذایی و انبوهی مسئولیت و خرده کار بی ارزش.

خب برگردیم سراغ مسئول شب خوابگاهمان که به نوعی دچار یخ‌زدگی شده است و حقیقتا از عجایب روزگار است، بگذارید صدایش کنم آقای خ یا بهتر است بگویم دکتر خ.

دکتر خ ورودی سال 78 کارشناسی مهندسی مکانیک است. یعنی زمانی که من دیکته دوم دبستان می‌نوشتم، ایشون مکانیک قبول شده، یا وقتی که جدول ضرب رو پس و پیش می‌کردم، ایشون انتگرال دوگانه می‌گرفته! در دوره لیسانس از نوابغ دانشگاه بوده، پس از چهار سال به عنوان دانشجوی نمونه و استعداد درخشان، بدون کنکور در مقطع ارشد پذیرفته می‌شود. در دوره ارشد هم از بهترین‌ها بوده و مجدد به عنوان استعداد درخشان در مقطع دکترا قبول می‌شود. اما در این دوره دچار انقلابی درونی و سیاه می‌شود، انقلابی بدفرجام. فرایندی که هفت سال طول می‌کشد و من نام این دوره را ice age می‌گذارم. اتفاقی که علایمش بیش از دلایلش بر ما معلوم است. وی سرانجام در سال 91 فارغ التحصیل دکترای مکانیک از بهترین دانشگاه‌های ایران شده، نامش می‌شود دکتر خ و بلافاصله هم می‌شود مسئول شب خوابگاه! الان پس از 4 سال، نه کاری دارد، نه منزلی، نه سرمایه‌ای، نه فرزندی و نه همسری. صبح تا شب در یک چاردیواری شلوغ پرسه می‌زند و مزخرف می‌گوید که شرمنده نسل قبل و بعد است، عجیب اینکه هیچ کاری هم نمی‌کند. چندین بار بچه‌ها برایش رو زده‌اند و کارهایی آبرومند و با حقوق و مزایای بالا برایش جور کرده‌اند و هر یک را به نحوی پیچانده است؛ مدیر بخش مهندسی یک پروژه عظیم ساختمانی را به بهانه دور بودن راهش -روزی یک ساعت تو مسیر بودن برای تهران اصلا زیاد نیست!- و هیئت علمی یکی از دانشگاه‌های مطرح تهران رابخوانید شهید بهشتی- به دلیل اینکه صبح‌ها می‌خواهد بخوابد!

او که روزی از نوابغ دانشگاه بوده، اکنون دیوان مداینی‌ست برای خودش و مجسمه عبرتی برای بچه‌های خوابگاه. طنز تلخی‌ست، تلخ.


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۸
میم خ

خدایا،

دوستم، رفیقم،

 

اون چیه که باس بفهمم و نمیفهمم؟

اون اتوبوس کجاس که باس سوار شم و نمیشم؟

چرا به مو میرسه ولی نمی‌بُره؟ چرا؟

کجاست آن گنگ خواب دیده و عالم همه کر؟

 

پ.ن: تازه راضی شده، مشتاق که نشده، دلشو بِبَرین ...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۴
میم خ

این دومین بار است. شش سال پیش اول بار- خانه پدریم را به قصد تهران و برای مرد شدن (!) ترک گفتم و اکنون خوابگاهم را به قصد برزخ تا رسیدن به منزلگاهی دیگر رها می‌کنم.

طرشت تمام شد. با تمام خوب و بدش، با تمام خیر و شرش. می‌دانستم که روزی تمام می‌شود، اما نه اینطور یِیهو؛ جوری که حسرت یک شب دیگرش بر دلم بماند. وقتی مرتضی هنوز پشت لپتاپش لمیده باشد، از پله‌های تختم بالا بروم، "آتش بدون دود" را بغل متکایم تنظیم کنم و خودم را لای پتویم بقچه پیچ؛ مرتضی با آن یبوست همیشگی و خستگی پیوسته‌اش پا شود، چراغ اتاق را برایم خاموش کند، من نگاهی از آن بالا بیندازم و بگویم "تو که می‌دانی من نه به نور حساسم نه به صدا، روشن کن لامپ لامصب رو" و او جواب دهد "خفه، بگیر بکپ نصفه شبی"، کمی به هم زل بزنیم و از خنده روده بُر شویم.

هیچگاه فراموش نخواهم کرد بازی ایران و آرژانتین را در حیاط خوابگاه و صدای گرفته‌مان پس از آن را، یا (..) پیاز برقی‌های خلاقانه‌ای که اواخر هفته پخته می‌شدند. فراموش نخواهم کرد غروب‌های دلگیر جمعه‌ای که در بالکن سپری می‌شدند، وقتی سیگارهای خیالیمان را دود و عودمان را روشن و آسمان سوخته از غروب خورشید را نظاره و دعای سمات موسوی قهار را گوش می‌کردیم. کوچه باغ‌های طرشت زیبا در روز و خطرناک در شب- یا شاتوت‌هایی که از حیاط بی هیچ مشقتی می‌کندیم، یا صدای گنجشکک‌های گرسنه‌ای که صبحدمان از این کاج به آن سرو می‌پریدند ... هیچ یک را فراموش نخواهم کرد. و از همه مهم‌تر، جایی را که در آن طعم تلخ و شیرین عاشقی را چشیدم و بوی شاعری را شنیدم، هرگز از یاد نخواهم برد.

شش سال طرشت‌نشینی دارد می‌رود که قاب شود بر دیوار خاک گرفته‌ی ذهنم، شاید بهترین سال‌های جوانیم می‌روند که بدل شوند به خاطراتی لابلای خروارها عکس.

حال می‌رویم که در "شادمان" سیاه شده از دود و کج شده از غم غربت چند صباحی شادمان باشیم یا نباشیم.


از همان راهی که آمد گل، مسافر می شود

                               باغبان بیهوده می بندد در گلزار را

 

پ.ن: بالجمله مسافریم در این دنیای خاکی و دیار فانی، باشد که رستگار شویم.

پ.ن.بعد: "شادمان" خوابگاه جدیدمان است.

پ.ن.آخر: من برگشتم، سلامی عرض می‌کنم به جمیع دوستان وبلاگی، دور و نزدیک. حقیقتا دلتنگتان بودم شدید. مِن بعد، به روال گذشته، کمی اینجا را خط خطی خواهم کرد، تحمل بفرمایید خطوط کج و معوجم را.


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۶
میم خ