دستگاه موخوره گیر Fasiz
دستگاه موخوره گیر Fasiz
موخوره ، مشکلی است که بسیاری از افراد و به خصوص خانم ها با آن درگیر هستند که می توانند به راح
275,000 تومان
خرید کنید

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

مراقب پنجره‌های دلت باش. دلی که نور نداشته باشد، هوا نداشته باشد، آسمان نداسته باشد، دل نیست؛ مترویی‌ست برای عبور و مرور دیگران. محبت از جنس جرم یا انرژی نیست، که وجود نیاید و تنها منتقل یا تبدیل شود. دل زایاست. محبت در دل متولد شده و از قلبی به قلب دیگر منتقل و از شکلی به شکل دیگر تبدیل می‌شود. محبت میوه‌ی دل است، نور می‌خواهد و مراقبت؛ و نوبرانه آن عشق است، کمیاب، گذرا و ارزشمند.

 

اگر در قعر چاهی گرفتار شدی، و در تاریکیِ مطلق محبوس، تسلیم ناامیدی مَشو. بدان که خدای یوسف خدای تو نیز هست. اما از آن مهم‌تر اینکه، زمانی که طنابِ نجات را مقابل دیدگانت آویز دیدی، به آن چنگ بزن ولی دل مبند؛ صاحب طناب را دریاب. او که آن بالاست، حتما طناب‌های دیگری هم دارد، فتذکر.

فَمَن یَکفُر بِالطّاغوت و یُؤمِن بِالله فَقد اِستَمسَکَ بِالعُروَه الوُثقی ...

 

+ چند روزی هست که فرصت نکردم بخوانمتان، آی میس یو هارد

++ امروز تعدادی از سلول‌هام عمرشونو دادن به شما، دعا کنید فردا هم کم‌خوابی رو طاقت بیارم.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۹
میم خ

+ همیشه از دست زدن به حیوونا بدم میومده، حالا می‌خواد کبوتر باشه یا گربه یا گوسفند. حشراتی از خونواده سوسک و ملخ که رسما کابوس شبم هستن، بس که چِندشن! به همین دلیل هیچ وقت دوست نداشتم حیوون خونگی داشته باشم. بچه که بودیم، با داداشم یکی یدونه جوجه اردک داشتیم. مال داداشم چون زرد روشن بود صداش می‌کردیم بلورین، مال من که سیاه بود بهش می‌گفتیم سیامک :)) دوستشون داشتم، بامزه بودن، ولی می‌ترسیدم بگیرمشون، از اینکه دردشون بگیره و نتونن فحش بدن!

ولی از اون طرف نگه داشتن گل و گیاه چقدر خوبه، از امروز که گلدون آزمایشگاه رو بردن اینو فهمیدم. کلی باهاش حرف میزدم، گوش می‌کرد، براش شعر می‌خوندم، رشد می‌کرد، دلم براش تنگ شده.

 

+ یه عکس آورد، چند تا چوبِ خشکِ بلند بغل هم بودن، تقریبا هم‌اندازه و مرتب. روشون هم یه ساز بادیِ دودی بود (بعضا بهش میگن بافور!). با گردنِ افراشته پرسیدم این چوبا چی‌اَن؟ خندید.

عاغا، اینکه بعد از 25 سال نمی‌دونم تریاک چه شکلیه زشته؟ حالا اگر متولد کرمان باشم، تأثیری در جواب داره؟ :)))

پا‌نوشت1: اون حبه قندا هم حبه قندن دیگه، گیر ندین :D
پا‌نوشت2: نگیرنمون خوبه :))



۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۸
میم خ

بچه بودم، شش یا هفت ساله، درست خاطرم نیست، می‌دانم که هنوز دبستان نمی‌رفتم. مینی بوسی کرایه کردیم، با خانواده، پدربزرگ و مادربزرگ، عمه‌ها و عمو و بچه‌ها، دل به طبیعت زدیم. جایی بود بسی زیبا، دشتی بزرگ، کنار کوه، تپه‌های کوچک و بزرگ، پوشیده از بوته‌های تازه سبز شده؛ اوایل بهار بود شاید. بعد از ظهر هوای پیاده‌روی به سرمان زد، گشت و گذاری در دل طبیعت، گروهی. نمی‌دانم چه شد که از هم جدا شدیم، که از بقیه جدا شدم. و من ماندم و دشتی سبز، که در دوردست، از هر طرف، محصور بود به کوه‌های بلند. بارانی شدید، باریدن گرفت، و آسمان، غرش‌های سهمگینش را در گوش‌هایم فرو می‌کرد. داد و فریادم بی‌نتیجه بود، کوه‌ها پاسخ می‌دادند، با صدای خودم. یادم هست گریه کردم حتی، از ته دل. اما می‌دانستم و ایمان داشتم، از ته دل، که تهِ تهش هیچ اتفاقی نمی‌افتد، که خانواده پیدایم می‌کنند. و همین طور هم شد. آن سفر، پایان زیبایی داشت، خصوصا با آن کمانِ رنگینی که در نزدیکیمان پیدا شد و دل همه‌مان را برد.

دلم گرفته است، خیلی وقت است، چند ماه، دقیق‌تر بگویم بیش از یک سال. از اردیبهشت سال قبل. گویی ذره ذره جمع شده باشد و اکنون، سنگینیِ کوهی عظیم روی سینه‌ام باشد، بی‌اغراق. کوهی که، بی‌دلیل، اشکم را، لحظه به لحظه،  دم مشکم می‌آورد. گاهی اوقات فکر می‌کنم به خاطر فوت عمویم باشد، که خرداد گذشته بار سفر بست. بعد، می‌گویم نه، آخر آن زمان، چنان بسیج بودند خانواده، که تا مردادماه بویی از این قضیه نبردم. بعد فکر می‌کنم که شاید اثرِ آن عشقِ کذایی بود، عشقی که هیچ دردی را دوا نکرد، عشقی که نفهمیدم آخر عشق بود یا خیر، عشقِ بی‌اثرِ بی‌فایده که عشق نیست. هر چه که هست، این کوه روز به روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود.

خیلی اوقات هست که هوای گریه دارم، قدیم‌ترها سبک‌ترم می‌کرد، اکنون ولی خیر. حتی گریه در خواب، اثرش بیشتر بود. امروز هم گریه کردم، در خواب. باران اشک‌هایم باریدن گرفت. بیدار که شدم، متکایم از دو طرف تا پهنا، خیسِ اشک بود. عجیب آنکه این اشکها سنگین‌ترم کردند، تپه‌ای شدند روی کوهی. کوهی به بزرگی همان‌هایی که روزی میانشان گم بودم. همان‌هایی که باران صفایشان داد و باد جلایشان. همان‌هایی که طعم ایمان را با آنها تجربه کردم. دلم باران می‌خواهد، ایمان می خواهد، بارانی سنگین و شوینده، ایمانی زلال و پر قدرت، که بشکند و بشوید این کوهِ سیاهِ غم را. من دیگر آن آدم قبل نشدم، از اردیبهشت سال قبل.

 

 

+ اللّهم لک الحمدُ حمدَ الشّاکِرینَ لکَ عَلی مُصابِهم، الحَمدللهِ علی عَظیمِ رَزیَّتی.

++ به بهانه پاییز، به بهانه باران، بشنوید رستاک را.

 

 

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۱
میم خ

خب واسه اینکه روی ابواسفنج بلاگفانی بزرگ رو زمین نزده باشیم و دعوتش رو لبیک گفته باشیم و کمی هم فضای اینجا گوگولی شده باشه،

از عکس زیر رونمایی می‌کنیم.

باید بگم از اونجایی که من و داداش بزرگم همیییشه با هم بودیم، این عکس رو که با حضورش مزین شده می‌ذارم. (مدیونین اگه فکر کنین به بقیه عکسام دسترسی نداشتم، اصن همینیه که هست :D ) فک می‌کنم نیاز به توضیح نباشه، ولی دوست دارم، پس توضیح می‌دم. اونی که خیلی گوگولی هست داداشمه و اونی که بیشتر از خیلی گوگولی هست خودمم. و نکته آخر اینکه قرار بوده عنوان پست باشه "چالش گوگولی بلاگر"، منتها از اسم چالش هیچ وقت خوشم نمیومده و نمیاد؛ شاید چون اکثر چالش‌ها خیلی خُنُکن (مثلا که این پست اصلا خُنُک نیست :)) برا همین از کلمه خیلی مأنوس و روزمره "مُصارعت" برای عنوان استفاده کردم.

 

#با_حال_باشید

 

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۱:۰۰
میم خ

کارها همه با خداست، و هر روز او در کاری است. اگر قضای او بر وفقِ مراد باشد، او را شکر گذاریم و در ادای شکر هم توفیق از او خواهیم. و اگر قضا میان ما و آرزو حائل شود، کاری منکَر نکرده‌ایم. و هر که نیّت او حق است و سریرتِ او تقوا، اگر به مقصود نرسد، ملامتش نکنند.

 

+ خواستم باری دیگر بر دستانش بوسه زنم، رویم نشد، نمی‌دانم چرا؛ تنها امیدوارم که پشیمان نشوم ...



++ به امید سلامت، به امید نگاهت





۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۲۰:۲۶
میم خ

بُگذار و بُگذر از آنچه با دستان خود خاکش کرده‌ای، و با خون خود روی سنگش نوشته‌ای مَحرمانه زیرش هم خطی محکم کشیده‌ای من باب تأکید-

بگذار این صندوقچه‌ی اسرار کِز کرده گوشه‌ی انبار- سربسته بماند فی الابد. مادامی که تو خوب باشی، من جایم همین‌جا خوب است، بُگذر، خوبِ من.

 

نبش قبر مکن خاطرات را

وادی توهماتِ تار و مات را

آنچه نامی‌اَش تو خاطره

سرویس کرده است دهان کائنات را



۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۳
میم خ

امروز ریسکی‌ترین کار در یک سال گذشته‌ام را انجام دادم.

 

+ امروز باید بریم خونه‌ی دایی جلسه قرآنه.

- خب به سلامتی، التماس دعا.

+ با هم میریم خب.

- نهه من کار دارم (شکلک التماس)

+ باید منم برسونی تازه.

- من ...؟ (لقمه‌ی غذا، نای و مری را اشتباه می‌گیرد)

+ خب بابات که نیس، داداشتم که نیس.

- خب ...؟

+ یعنی بلد نیستی از چهارراه رد شی؟

- چرا ...

+ بلد نیستی ماشینو پارک کنی؟

- خب چرا ...

+ بنزینم که بلدی بزنی؟

- آره خب ...

+ خوبه خب ساعت سه باس اونجا باشیم!

 

... و من به آخرین باری که پشت ماشین نشستم فکر می‌کردم. به این که پدال ترمز وسطی بود یا سمت چپی؟ یا اصلا خونه دایی کجا بود؟! بعد فهمیدم گواهینامه‌ای که شش سال پیش گرفته‌ام، حکما پارسال منقضی شده است. بعدتر به خاطر آوردم که در این شش سال چند باری ماشین را تفننی جلو و عقب کرده‌ام ... ابتدا خوشحال شدم ... کمی نگذشت که فهمیدم تنها جلو و عقب کردم ماشین را، اما رانندگی؟!

 

درسته که وسط راه فهمیدم باک بنزین خالیه، یعنی تا اعماق تهش خالی بود، ولی تا پمپ بنزین رسیدیم؛ درسته که وقتی شب شد نمی‌دونستم چراغا رو چه طور روشن کنم (قرار شد نخندین)، ولی خب زنگ زدم از داداشم پرسیدم!

الان فقط میتونم بگم خدا رو شکر سالم و زنده هستیم، تنها باید چند روزی استراحت کنم که فشار افتاده‌ام را جبران کند، خب شلوغ بود خیابان‌ها شب جمعه!


پانوشت: مادر گرامی می‌خواستن بنده رو محبور کنن بشینم پشت ماشین مبادا فراموش کنم رانندگی را، حتی در این راه جون خودشون رو هم به خطر انداختن!



۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۴
میم خ

نمی‌دانم حکمتش چیست درست زمانی که کلمات و جملات در سرت غوغا می‌کنند و هوای نوشتن داری، کلی کار کوچک و بزرگ به برنامه زمانی فشرده‌ات هجوم می‌آورند و تقویم روزهایت را به سرعت و به اجبار ورق می‌زنند و بعد تو می‌مانی و همه احساساتی که باید روی کیبوردت پیاده می‌شدند و اکنون بر دیوار قلبت رسوب می‌کنند و خشک می‌شوند و می‌ریزند در قهقرای وجودت.

نمی‌دانم حکمتش چیست، درست آن زمانی که همه‌ی کارها تلنبار شده‌اند روی سرت و نیاز مبرم به تمرکز داری، کاسه عشقت لب پر می‌زند و با اندک اشاره‌ای، یادی یا خاطره‌ای، زنگی یا پیامکی بیگاه، سرریز می‌شود. چشمه عشقت فوران می‌کند و طغیان؛ سیلابی می‌شود زلال که ناچاری به غرق شدن در عشق، توفیقی اجباری و البته لذتبخش.

نمی‌دانم حکمتش چیست درست زمانی که توبه می‌کنی از عشق و پشت دستانت را از آرزوی گرفتن دستانش داغ می‌کنی و جداره قلبت را با سر پنجه خشونت می‌خراشی تا گواهی باشد از مصائب راه عشق؛ می‌آید، سرزده و بی‌خبر، من حَیثُ لایُحتَسَب. حال تو می‌مانی و توبه‌ای شکسته و دستانی مجروح و قلبی زخمی و دلی عاشق.

بیخود نیست که می‌گویند عشق ناگهان و ناخواسته شعله‌ور می‌شود، که قانون نمی‌شناسد، و در لحظه پدید می‌آید. آری تازگی ذات عشق و طراوت بافت عشق است. [1]

من حکمت خیلی چیزها را نمی‌دانم، خیلی چیزها؛ اما خدایی دارم که می‌دانم دستانم را گرفته است ...

 

#می‌گویمش_برود_در_پناه_خدا

[1] از مرحوم نادر ابراهیمی

+ بشنوید محمدرضا علیقلی را


 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۵ ، ۲۲:۰۱
میم خ