اسب سفید، کفش طلا
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدای مهربون هیشکی نبود.
شاهزاده جوونی بود که اسب سفید نداشت.
دختر شاه پریونی بود که کفشای طلا نداشت.
شاهزاده جوون ما اهل کار و تلاش بود، برای مردمش میسوخت، برای مردمش میساخت. دختر شاه پریون زیباترین دخترا بود، پاکترین دخترا بود. شاهزاده جوون ما به هر کسی کمک میکرد، برای پیرزنا نون میپخت، با بچهها بازی میکرد، سرِ زمین محصولا رو درو میکرد. دختر شاه پریون ولی غمزده بود، همش توی گذشته بود، گذشتههای خوب و بد. شاهزاده جوون ما خیلی میخواست کمک کنه، دختر شاه پریونو شاد کنه، امّا پیداش نمیکرد، چون که از قصر قشنگش در نمیومد.
یکی از همین روزا، شاهزاده قصه ما، دختر شاه پریونو که رفته بود سرِ چشمه آب بخوره پیدا میکنه، راز دلش رو بهش میگه، امّا دختر شاه پریون میگه تو رو تو خاطراتم میشناسم، تو از گذشته اومدی، از گذشتههای خوب. شاهزاده جوون ما ولی کم نیاورد، میره جلو و از چیزای خوب براش میگه، دختر شاه پریون ولی راضی نشد.
دختر شاه پریون به مدت سه روز و سه شب از گذشتهها میگه، از گذشتههای خوب و بد، وقتی که جنگ نبود و عزا نبود، وقتی که اژدهای سنگدل هم نبود، از دشمنای بد میگه، که با هم شکستشون داده بودن. کم کم شاهزاده جوون ما داشت قانع میشد، امّا یه دفعه یاد دل کوچیک بچهها افتاد، یاد دستای پینه بسته کارگرا، همه کسایی که دوستشون داشت و بهشون کمک میکرد.
شاهزاده جوون ما به مدت چهار روز و چهار شب از آینده میگفت، آیندههای خوبِ خوب، از صلح و صفا، بچههای با وفا، امّا کم آورد، این چیزا دختر شاه پریونو راضی نمیکرد. لازم نیست که بگم مثل همه قصهها، گوهر عشق و محبّت اینجا دست به دست میشد. شاهزاده جوون ما کم آورد، امّا تسلیم نشد. این بود که رفت حکیم دانا رو پیدا کنه، مرد توانا رو پیدا کنه.
حکیم براش قصهها گفت، از گذشته، از آینده، امّا بیشتر قصهها از زمان حال بودن، حرف حکیم به دل نشست، منطقی بود، حکیم میگفت گذشتهها گذشته، آینده هم یه آرزوس، امروزو دست کم نگیر، گذشته و آینده هم خوبن، گذشتهها عبرت میشن، آینده هم هدف میشه، امّا امروزو دست کم نگیر.
شاهزاده جوون ما به اشتباهش پی برده بود، میرفت برای دختر شاه پریون قصه بگه. شاهزاده جوون ما با اسب سفیدی که نداشت به تاخت میرفت، سرِ چشمه که رسید، دختر شاه پریونو ندید. دختر شاه پریون خودشو توی قصر زندانی کرده بود، کفشای نداشتهی طلاییشم لبِ چشمه جا گذاشته بود. شاهزاده جوون ما لب چشمه نشسته بود، تلاش میکرد به گذشته ها فکر نکنه، امّا مگه میشد، به وقتی که دختر شاه پریون غمزده بود، غمزده بود امّا سرِ چشمه که بود. دختر شاه پریون غمزده بود، توی قصر منتظر شاهزاده جوون ما بود، منتظر آینده بود، امّا غمزده بود. اینجاست که باید بگم قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید، کلاغه امّا هرگز به خونهاش نرسید.