درست خاطرم نیست...
درست خاطرم نیست، از روزی که تو را دیدم شاعر شدم یا روز
بعدش، غروب بود یا سحر -کاش که سحر بوده باشد- تو ای عزیز من کمکم میکنی به یاد
بیاورم که پاییزِ برگریزان بود یا بهار بارانی؟ این حافظه دیگر مرا یاری نمیکند،
انگار حجم بزرگی آن را اِشغال کرده باشد، به بزرگی عشق، درست خاطرم نیست که چگونه
آمد، که چگونه خاطرم را برد، کمکم میکنی عزیز من؟
اما خوب یادم هست از آن موقع که
شاعر شدم، چشمهای در من جوشید، درختی در من رویید، از آن موقع تنها تو بودی و
شعرهای تو، من دیگر در میان نبود که تنها باشد...
درست خاطرم نیست، از آن روز که رفتی خشکیدم یا روز بعدش؟
اکنون من ماندهام و غزلهایی گنگ که به مقطع نمیرسند، درست خاطرم نیست گفته بودی عشق شرط انتظار است یا انتظار شرط عشق؟
درست خاطرم نیست اینها را، اما بدان که
این حجم همچنان در تصرف عشق است، نه چیزی دیگر.