حق النّاس
تصور کن کارمندی میانسال را، شیک و وارسته، مجرّد و مغرور. پس از 9 ساعت شیفتِ کاری، میتواند راهیِ خانه شود، چای دم کند و پشت پنجره، غروبِ آفتابِ کمجانِ زمستان را به نظاره بنشیند. امّا سوارِ ماشینش شده، چراغهای LED سبز و قرمزِ بالای آینه را روشن میکند و عکسِ سیاه و سفید روی داشبورد را تنظیم. پنجرهی لکزده را کمی پایین میدهد، و به سرمای زمستان اجازه، که بیمشقتّی، خستگی را از لابلای موهای سرش بیرون بکشد. زیرِ لب اَلحمدی برای قلبش میخواند، استارت میزند، ضبط را روشن کرده و همراه با صدای پرطنینِ عارف به راه میافتد.
عارف میخواند و او در دلِ بلندِ شب میراند، میراند تا افکار و خیالاتش او را چون طعمهای آماده –یک نَفَس- ببلعد، و البته گهگاهی مسافری هم سوار میکند تا بگوید که حاضر است شبگردیهایش را شریک شود.
او تنها نیست، تنها سالهاست که منتظر جواب است.
هرچند این سبک زندگی را برای خودم متصور نیستم، امّا، این روزها که در تاریکیِ صبح –وقتی نفسنفس میزند- بیرون میزنم و تاریکیِ شب را با خود به خانه میآورم؛ حس قرابت غریبی با این فرد دارم.
تکهای از قلب من دستِ تو جا مانده
خوب باشد خاطرت که حقالنّاس دارد.