پیوسته درس عشق تو تکرار کرده ایم
و عجب پدیدهایست تکرار. علیرغمِ آنکه علّتش را متوجّه نبودم، همیشه مشاهدهی این تناوبِ موجود در زندگی برایم هیجانانگیز بود. گویی شخصی واجب لِذاته، گَردِ تکرار را بیوقفه بر همهی عناصرِ خلقت میپاشد. در نظرم، نیست پدیدهای که روحِ تکرار در آن مکرّر نباشد. از حرکتِ کوچکترین ذراتِ هستی بگیر تا حالِ خوب یا بدِ من، از انتشار نور در فضا تا پمپاژ خون در بدن، و حتّی اتفاقات تاریخی.
... و تِلکَ الاَیامُ نُداوِلُها بینَ النّاس ...
من، امّا، یک نکتهی بدیهی را در نظر نمیآوردم. و آن اینکه، درختی که امسال جوانه میزند با درخت سال قبل متفاوت است؛ هرچند که نفسِ پدیده تکراریست. یا خونِ سرخی که فیالحال در قلب من جریان دارد با خون سالها قبل متفاوت است؛ هرچند که نفسِ پدیده تکراریست. -تصور میکنم استقرای این قاعده به هر پدیدهای، پر بیراه نباشد.- و اصلِ این تفاوت، در افزایش آگاهی است؛ آگاهی که میتواند به کمال یا زوال منتج شود.
مَخلَص سخن –تا آنجا که درک ناقصم اجازه میدهد- اینکه، تکرار بهای رشد است.
غیر از حدیث دوست چو گویم حکایتی
از خود خجل شوم که چه گفتار میکنم؟
از من بپرس راز محبّت، که روز و شب
این قصّه مینویسم و تکرار میکنم