از حالِ بد به حالِ خوب
چند شب پیش از قضا با پیرمردی همسفر شدم، روشندل و روشنضمیر. ریشِ بلندِ سفیدش وی را در ابتدای هفتاد نشان میداد. بیش از پنجاه سال به شغل شریف کارگری اشتغال داشت، از مردمان افاغنه و سنّی مذهب.
زانوی راستش درد میکرد؛ جوانکی به شوخی دوای هر درد –تریاک- تجویز کرد، حتّی میخواست نسخه بنویسد که پیرمرد لب به سخن گشود با لهجهی شیرینش. اینجا بود که رفت تا در خاطرات پر فراز و نشیبش غرقه شود.
سالها قبل با خود عهد کرده بود که به هیچ معتادی پول کمک نکند. علیایحال، روزی بر حسب تصادف و ناآگاهی چنین کرده بود. او امّا، برای لکه دار نشدن آینهی قَسَمَش، معتاد را پیدا میکند به سختی، روبروی خانهاش شب را روز و روز را شب میکند تا بالأخره پولش را پس میگیرد، تنها پنج هزار تومان ... داستانهایش ادامه داشت، امّا من همینجا ماندم، در اینکه اگر من بودم شاید زحمتِ پیدا کردنش را یا بست نشستن پشت خانهاش را هرگز به جان نمیخریدم. –لکهای به کوچکیِ پنج هزار تومان که جانِ قسم را نمیگیرد، آن هم سهواَ- توجیههای الکی و آبکی!
ما –خودم را میگویم و اندکی که مشابه منند-عهد با خودمان را میشکنیم، عهد با دیگران را میشکنیم، عهد با خدایمان را میشکنیم، حتّی حرمت میشکنیم، نمک میخوریم و نمکدان هم میشکنیم، دستمان برسد دلی هم میشکنیم. اینها فقط شکستنیهایش بود، بردنیها و گفتنیها و خیلیهای دیگر بماند.
پ.ن: خلاصه بگویم که همنشینی با پیرمرد نعمت بزرگی بود که نصیبمان شد. بسی لذّت بردیم و حال ضربه فنّی شدهمان را پیروز به مقصد رساندیم. خدا خیرش دهاد.
فَاللّهُ خیرٌ حافِظاً و هوَ اَرحمُ الراحِمین.