فراموشیِ اجباری
خوشحالم که هیچگاه انتظار نداشتم دیگران بفهمندم، تنها شناختن او برایم مهم بود و بس. امّا متعجّم که چگونه گاهی –به زور تهدید و گروکشیِ عشق- مجبورت میکنند به فراموشی، به خاموشی. که دانسته دانستههایت را ندانسته پنداری؛ و بعد همین پُتکِ فراموشی را آغشته به صمغِ کنایه، بر فرق سرت میکوبانند. حال تو میمانی؛ غرقه در افکار، گاهی هذیان، گاهی نسیان.
بگذریم این بازیهای دنیا را ...
... هرچند اتوبوسش خراب بود و نمیتوانست سرعت بگیرد و لاستیکها را به منتهی الیهِ سمتِ راستِ جاده چسبانیده بود و مسیر یک ساعت و نیمه را سه ساعته رفت و آهمان را به جانمان و جانمان را به لبمان رساند، حالی لحظهلحظهاش لذّت داشت و شیرین بود؛ به شیرینیِ دیدنِ صحنِ سبزآبیِ جمکران.
حال و هوای حرم عمّ بزرگوارش امّا روانت را بازیچه میکرد ... تصور کن افکارت را، چون هزارها هزار کلافِ درهم رفته و فرورفته، پیچیده و گره خورده، در کاسهی تنگِ سرت فرو کرده باشند. آنگاه در آنی، نه تنها گرهها باز شود، که قبایی خوش رنگ و رو، اندازه و متناسب هم بافته شود. همین زینت برای ما بس است.
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو زینتِ تاج و نگین از گوهر والای تو
گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار جرعهای بود از زلالِ جامِ جانافزای تو
عرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیست رازِ کس مخفی نماند با فروغ رای تو
پ.ن.1: حتّی فلافل روبروی حرم –در آن ساعات نیمه شب- طعم دیگری داشت، انگار به راهگمکردهای در بیابان، برهی بریان با ترشی تعارف کنی! (جایی خواندم که غلو با خیال و پندار شاعرانه ارتباط دارد، من از شاعری همینش را یاد گرفتم!)
پ.ن.2: اگر دوست داشتید و فرصت، این شاهکار عارف قزوینی رو با صدای شجریان از دست ندید.