مجلس اُنس و بهار و بحثِ شعر اندر میان
شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۴۶ ب.ظ
چه حرفها که مانده بیخِ گلویم، چه شعرها که مدفون شده لای صدایم.
گفته بودند که خامُشی سرآغازِ فراموشیست؛
چه ساده،
نمیدانستند که خامُشی ابتدای مدهوشیست.
ای مرغِ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
اگر سکوت میکنم و طفره میروم، وگر کتمان میکنم و بیان نمیشوم، دلگیر مباش و شماطت مکن؛ ماندهام کمر زیر بار نقضِ پیمان خم کنم یا نفیِ عشق، هر یک ذلّتبارتر از دیگری.
بندِ لب عاشق نشود مُهرِ خموشی
در نی گرهی نیست که منقار نگردد
برگشتن از آن انجمنِ اُنس محال است
هشدار که قاصد ز بر یار نگردد
۹۴/۱۲/۱۵