اکنون که گل سعادتت پربار است ..... دست تو ز جام مِی چرا بیکار است؟
یکی از آفاتی که امروز خیلی میبینم فراگیر شده، انجماد فکریه. انجمادی که خیلی آروم در فرد نفوذ میکنه و به شکلهای مختلفی هم بروز میکنه. بعضی وقتا شکل لختی و سکون داره، بعضی وقتا تحجر، گاهی اوقات افسردگی و گاها هم ملغمهای از این حالات. صادقانه بگویم که اخیرا خودم هم در شرف ابتلا بودم که اگر نمونه عینیش را نمیدیدم، به منتهای خطرش پی نمیبردم.
اما این نمونه عینی، مسئول شب خوابگاهمان است. اجازه دهید ابتدا کمی در مورد سِمَتش توضیح دهم. مسئول شب به کسی میگویند که در غیاب رییس خوابگاه -معمولا ساعات غیر اداری- وظیفه رسیدگی به مشکلات خوابگاه و دانشجویان را دارد. مشکلات بزرگ و کوچک، از سوختن قابلمهای فکسنی در آشپزخانه گرفته تا خالی نماندن مایع دستشویی در سرویسها. همان جور که حدس میزنید کار چندان خوشایند و باب میلی نیست و معمولا دانشجویانی که دنبال راهی برای فرار از خدمت مقدس (!) سربازی هستند، به شکل طرح امریه، تن به این کار میدهند. اتاقی بهشان میدهند و غذایی و انبوهی مسئولیت و خرده کار بی ارزش.
خب برگردیم سراغ مسئول شب خوابگاهمان که به نوعی دچار یخزدگی شده است و حقیقتا از عجایب روزگار است، بگذارید صدایش کنم آقای خ یا بهتر است بگویم دکتر خ.
دکتر خ ورودی سال 78 کارشناسی مهندسی مکانیک است. یعنی زمانی که من دیکته دوم دبستان مینوشتم، ایشون مکانیک قبول شده، یا وقتی که جدول ضرب رو پس و پیش میکردم، ایشون انتگرال دوگانه میگرفته! در دوره لیسانس از نوابغ دانشگاه بوده، پس از چهار سال به عنوان دانشجوی نمونه و استعداد درخشان، بدون کنکور در مقطع ارشد پذیرفته میشود. در دوره ارشد هم از بهترینها بوده و مجدد به عنوان استعداد درخشان در مقطع دکترا قبول میشود. اما در این دوره دچار انقلابی درونی و سیاه میشود، انقلابی بدفرجام. فرایندی که هفت سال طول میکشد و من نام این دوره را ice age میگذارم. اتفاقی که علایمش بیش از دلایلش بر ما معلوم است. وی سرانجام در سال 91 فارغ التحصیل دکترای مکانیک از بهترین دانشگاههای ایران شده، نامش میشود دکتر خ و بلافاصله هم میشود مسئول شب خوابگاه! الان پس از 4 سال، نه کاری دارد، نه منزلی، نه سرمایهای، نه فرزندی و نه همسری. صبح تا شب در یک چاردیواری شلوغ پرسه میزند و مزخرف میگوید که شرمنده نسل قبل و بعد است، عجیب اینکه هیچ کاری هم نمیکند. چندین بار بچهها برایش رو زدهاند و کارهایی آبرومند و با حقوق و مزایای بالا برایش جور کردهاند و هر یک را به نحوی پیچانده است؛ مدیر بخش مهندسی یک پروژه عظیم ساختمانی را به بهانه دور بودن راهش -روزی یک ساعت تو مسیر بودن برای تهران اصلا زیاد نیست!- و هیئت علمی یکی از دانشگاههای مطرح تهران را –بخوانید شهید بهشتی- به دلیل اینکه صبحها میخواهد بخوابد!
او که روزی از نوابغ دانشگاه بوده، اکنون دیوان مداینیست برای خودش و مجسمه عبرتی برای بچههای خوابگاه. طنز تلخیست، تلخ.