پناهت خداوند خورشید و ماه، خداوند خوبی و پاکی و گاه
نمیدانم حکمتش چیست درست زمانی که کلمات و جملات در سرت غوغا میکنند و هوای نوشتن داری، کلی کار کوچک و بزرگ به برنامه زمانی فشردهات هجوم میآورند و تقویم روزهایت را به سرعت و به اجبار ورق میزنند و بعد تو میمانی و همه احساساتی که باید روی کیبوردت پیاده میشدند و اکنون بر دیوار قلبت رسوب میکنند و خشک میشوند و میریزند در قهقرای وجودت.
نمیدانم حکمتش چیست، درست آن زمانی که همهی کارها تلنبار شدهاند روی سرت و نیاز مبرم به تمرکز داری، کاسه عشقت لب پر میزند و با اندک اشارهای، یادی یا خاطرهای، زنگی یا پیامکی بیگاه، سرریز میشود. چشمه عشقت فوران میکند و طغیان؛ سیلابی میشود زلال که ناچاری به غرق شدن در عشق، توفیقی اجباری و البته لذتبخش.
نمیدانم حکمتش چیست درست زمانی که توبه میکنی از عشق و پشت دستانت را از آرزوی گرفتن دستانش داغ میکنی و جداره قلبت را با سر پنجه خشونت میخراشی تا گواهی باشد از مصائب راه عشق؛ میآید، سرزده و بیخبر، من حَیثُ لایُحتَسَب. حال تو میمانی و توبهای شکسته و دستانی مجروح و قلبی زخمی و دلی عاشق.
بیخود نیست که میگویند عشق ناگهان و ناخواسته شعلهور میشود، که قانون نمیشناسد، و در لحظه پدید میآید. آری تازگی ذات عشق و طراوت بافت عشق است. [1]
من حکمت خیلی چیزها را نمیدانم، خیلی چیزها؛ اما خدایی دارم که میدانم دستانم را گرفته است ...
#میگویمش_برود_در_پناه_خدا
[1] از مرحوم نادر ابراهیمی
+ بشنوید محمدرضا علیقلی را