حیات میمیرد، بالأخره. یک از دلایلش میتواند تغییر ماهیّت باشد. مثالی میزنم:
بیماری وجود دارد به نام سیروز لائنیک، از بیماریهای مزمن کبدی. در صورت عدم تشخیص، منجر به از دست رفتن کارایی کبد، استسقاء، احتمالا کما و حتما مرگ خواهد شد. کاری به جنبه پزشکی قضیه ندارم، امّا با گذر زمان بافت کبد به شکلی برگشت ناپذیر فیبروز شده و تبدیل به بافتی سخت و غیر کارآمد میشود. به عبارت دیگر بافت کبد که وظیفه عمده آن سمزداییست، به تدریج تغییر ماهیّت داده و دیگر کارایی خود را نخواهد داشت.
عشق نیز میمیرد، بالأخره؛ به همین صورت. اگر به هشدارهای دلت توجه نکنی، کمکم آن بافت ظریف و شکنندهاش به سنگی سخت و زمخت بدل شده که دیگر عشق هم در آن نفوذ نخواهد کرد. میفهمی؟ سرشاخ ترین و مشتعلترین عشق حتّی. چنان قلبی که مِهرِ موری دانهکش نیز –که به جدّ و جهد تلاش میکند- در آن راه نمییابد، به درد سنگ آسیاب هم نَخورَد؛ که سنگ آسیاب به بطالت نمیگردد. – بشنویم هشدارهای ریز و درشتش را-
بجز سنگدل ناکند معده تنگ چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ
هَمینَت بسندهست اگر بشنوی که گر خار کاری سمن ندروی