+ امروز که داشتم ظرف کشت سلولهام رو عوض میکردم، جونم دراومد، بس که برای کنده نشدن مقاومت کردن. البته خب حقم داشتن، یک ماه اون تو نشسته بودن، رشد کرده بودن، دوستاشونو از دست داده بودن، بچهدار شده بودن، زندگیای دست و پا کرده بودن واسه خودشون، اما حالا وقت رفتن و دل کندن ...
به نظرم سختی مرگ هم به همین دلیله، کلی بخوایم نگاه کنیم به خاطر وابستگیای ماس به دنیا و مافیها، جزییتر اما اگر بشیم دلیلش جهل ماست؛ جهل از ماورای این دنیا. این سلولها غرق در زندگی کوچیکشون بودن و نمیدونستن که برای ادامه حیات ناچارن به جابجا شدن و دل کندن، که اگر میدونستن خیلی راحتتر دل میدادن. حقیقتا که مرگ تولدی دوباره است و سفری از خود به او.
اَللهمَ اجعَل مَحیایَ مَحیا مُحمد و آلِ محمد و مَماتی مَماتَ مُحمدٍ و آلِ مُحمد
+ الان که دقت میکنم، همیشهی خدا یک کلید تو جا کلیدیم بوده که نمیدونم مال کجاست. کلیدی درست مثل بقیه، نه رنگ خاصی داره، نه برق میزنه، نه اصلا جلب توجهی میکنه، امّا نمیدونم واسه کجاست. واسم سؤاله آیا فقط من اینجوریم یا نه، ولی خیلی جالبه؛ دارم فکر میکنم نکنه تو زندگیم هم همین طور باشم، یک سری کلیدها داشته باشم در کلید دونیِ مغزم که ندونم واسه کدوم قفلن، یعنی یک سری قفلها به صورت بالقوه برام باز باشن، ولی به دلیل بیدقتی و اهمال خودم نتونم بالفعل بازشون کنم.
یادمه کلید اتاق قبلیمون به چند تا اتاق دیگه هم میخورد، یعنی خیلی راحت اتاق دوستان رو هم میتونستم باهاش باز کنم، تنها کمی قِلِق داشت. باز نکنه کلیدهایی داشته باشم که به قفلهای دیگری هم بخورند و من ندانم. شاید معمای زندگی نه فقط پیدا کردن کلید برای قفلهای پیشِ رو، بلکه پیدا کردن قفل برای کلیدهای در دسترس هم باشه.
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
+ وقتش نشده شیمیدانا حساب کنن به لحاظ استوکیومتری، برای هر دونه ساقه طلایی چند لیتر آب لازمه که بشوره ببره پایین؟