یادت به خیر اِی کانونِ اندیشه
هنوز یکی از دوست داشتنیترین و خاطرهانگیزترین مکانهاییست که تجربه کردهام، کتابخانهی محبوبم را میگویم. پدر که ثبت ناممان کرد –برادرم و من-، تابستانها را میان کتابهای از زمین تا سقف چیده شدهاش پرسه میزدیم. ساختمانی بود دوّار، با گنبدی بزرگ، آجرهای سرخِ گداخته شده و دری چوبی و بلند که با سه پلهی سنگی به آن میرسیدی؛ و آن در، تنها ورودی ساختمان بود.
داخل که میشدی، فضایی بود مُدوّر و مرموز، در مرکزِ آن باغچهی کوچکی بود درست زیرِ گنبد، و قفسههای کتاب، دورادور، دیوارههای سالن را پوشانده بودند. گاهی اوقات که تنها میشدم و چشمانِ کسی را نگهبان نمیدیدم، دستانم را باز میکردم از دو سوی، و میچرخیدم و میگردیدم و میخندیدم، تنها من بودم و انبوهِ کتابهایی که از روی مژگانم غلط میخوردند.
تنها منبع نور، پنجرههای نیم دایرهی کوچکِ متعدّدی بود با شیشههای رنگی، که بالای قفسهها و زیر گنبد محیط شده بودند. و همین پنجرههای کوچک، نور خورشید را از قفسههای غربی تا قفسههای شرقی، از صبح تا بعدازظهر میگرداندند.
و امّا، لذّتبخشترین ویژگی کتابخانه، بوی کهنگی کاغذ، بوی کتاب بود، که هوش از سرت میبرد. گویی در دنیای دیگری بودی زمانی که میان کتابهای تاریخی، رمان، داستانِ کودکان، اطلسهای رنگی و کتابهای صحافی شدهی قدیمی با کاغذهای زردرنگِ کاهی میلولیدی، عجب لذّتی داشت. راستی همین جا بود که کتاب هری پاتر را لابلای دیگر کتب رمان پیدا کردم و جذبش شدم. –پنجم دبستان بودم و پس از خواندنِ جلد دوم، فهمیدم که جلدِ اولی هم داشته است!-
سوم دبیرستان که بودم، گاهی ظهرها، مستقیم با سرویس مدرسه به کتابخانه میرفتم و تا هنگامِ غروب و رفتنِ نور میخواندم و میخواندم. گرسنه که میشدم، کتاب میخوردم با ساقه طلایی و تشنه که میشدم، کتاب مینوشیدم با آب آلبالوی سن ایچ!
امروز فرصتی پیش آمد و به یاد آن روزها، سری به کتابخانهی دانشگاه زدم، هر چند تفاوت از فرش تا کبریا بود، امّا بوی کتب قدیمی همچنان مدهوشت میکرد. و سهم من از این کتابخانهگردی، اشعارِ پر فروغِ مهدی اخوان ثالث بود:
بیا ای همسفر برخیز، برخیزیم
زمین زشت است و نفرتخیز،
بیا تا بازگردیم سوی آسمانهامان، شگفتانگیز.
....
سه ره پیداست.
نوشته بر سرِ هر یک به سنگ اندر،
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر.
نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی.
به ننگ آغشته، امّا رو به شهر و باغ و آبادی.
دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،
اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.
سه دیگر: راهِ بیبرگشت، بیفرجام.
....
بیا رهتوشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانندِ من دلکنده و غمگین!
من اینجا بس دلم تنگ است.
بیا رهتوشه برداریم،
قدم در راهِ بیفرجام بگذاریم ...