مسیر خوابگاه ما تا دانشگاه پره از کوچه باغهایی که با طرّهی شهر
گره خوردن، باغهای خرمالو، خونههای کاهگلی، درهای چوبی قدیمی و پنجرههای فلزی فیروزهای.
اوایل بهار زمانی که بارون زده باشه، بوی نم کاهگل هوش از
سرت میبره و تا مغز استخونت رسوخ میکنه، چنان فضای مسرت بخشی میشه که دوست داری
این مسیرو بارها و بارها گز کنی.
از میون همه این خونهها امّا، همیشه یکی با بقیه برام فرق
داشت و داره، یه خونه قدیمی مثل همه خونههای قدیمی، دیوارهای کاهگلی و دری چوبی
که دو پله سنگی پایینتر از کف خیابونه، گلمیخهای منقّش، یک کوبه زنگ زده و تخته
سنگی کنار در. امّا چیزی که اونو از بقیه متمایز میکرد پیرزنی بود که روی این
تخته سنگ مینشست، هفتاد یا هشتاد ساله با چادر سفید گلی و دمپاییهای جلو بسته قدیمیِ سبز رنگ، لحظاتش رو به تماشای قدمهای گذران، بازی بچهها و شاید بازارگرمیِ
دستفروشهای محله میگذروند. علیرغم پیری، چشمان نافذی داشت که حکایت از دلبریهای
جوانی میکرد، راه و رسمش را بلد بود. گاهی اوقات زیر آن چادر، دختر بچهای را میدیدی
که هوای پریدن دارد، بازیگوشی در چشمانش موج میزد، امّا همیشه سکوت قوت غالبش
بود. در آن دو سال و نیم که عبور بعضاَ شتابزده ما میهمان نگاهش بود، هیچگاه فرصتی
نشد با او صحبتی بکنم حتّی کوتاه، شاید جرئت نکردم یا خجالت میکشیدم، آخر مرا چه
به پیرزنی تنها در مسیر؟!
پیرزن امّا یک روز پرید، بالأخره پرید، چه جوریش را نمیدانم،
امّا زمانی بود که دیگر نبود، زمانی که آن فضای بهاری بارانی چیزی کم داشت. الان
که حدود سه سال از آخرین بار میگذرد، هر بار که تخته سنگ را تنها میبینم، یاد
لبخندهای گذرایش میافتم و چشمان منتظرش. امّیدوارم هر جا که هست، با چهرهای
بشّاش و چشمانی پر نور، لحظاتش سرشار از شادیهای دائم باشد.
پ.ن: حق بود حداقل نیم بندی از کسی که هر روز غریبانه
لبخندش را تعارف میکرد، در این وبلاگ دورافتاده بنویسم.
ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر به سریم