دستگاه موخوره گیر Fasiz
دستگاه موخوره گیر Fasiz
موخوره ، مشکلی است که بسیاری از افراد و به خصوص خانم ها با آن درگیر هستند که می توانند به راح
275,000 تومان
خرید کنید

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

ما می‌نویسیم و می‌خوانیم و نگاه می‌کنیم

و بی‌حرفی می‌خندیم و ذوق می‌کنیم و دلتنگ می‌شویم

و همچنان منتظریم.

عَجَب اُعجوبه‌های عجیبِ تعجّب برانگیزی هستیم ما دو نفر.

 

بیا اندکی قدم بزنیم در جایی دور، کنده از خاک، و به روحمان کمی غذا بدهیم آنطور که باید.

اَللّهم استَفرِغ اَیّامنا فی ما خَلقتَنا لَه.

 

راستی یادم رفت بگویم که نامت ماه‌هاست در کنارِ باقیِ اذکار، ورد لبم شده است.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۲
میم خ

به این فولکس‌چه‌ی آبیِ فلزی فکر می‌کنم که باید زیرِ دستانِ گرم و ظریفِ آن کودک بازیچه می‌شد،

و کودکی که فی‌الحال، زیرِ دستانِ سخت و زمختِ روزگاری غریب بازیچه شده است.

وای از آخرین یادگار پسرم،

وای از بنایی که کج رفت.


مغشوش و مشوّش است افکار

مخدوش و منقّش است اوهام

ای یارِ مهربان، آمدنت را واژه واژه باور دارم، دریاب.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۳
میم خ

بچّه که بودم، هیچگاه آرزوی بزرگ شدن نکردم، الان هم آرزوی بچّه شدن نمی‌کنم؛ امّا این پروسه‌ی بزرگ شدن را خوش نمی‌دارم. امروز پنجمین بار بود، شاید این حس بدترین تجربه باشد، حسِ پوست کلفت شدن، اینکه این دفعه به اندازه بار اول تکان نخوردم. شوکّه شدم، امّا آنطور تکان نخوردم که شانه‌هایم بلرزد، همانطور که شایسته است انسان از شنیدنِ شکستنِ تُنگِ بلورِ زندگی بلرزد، آن هم تنگِ بلوری که دو بچّه ماهی شادمانه در آن زندگی می‌کرده‌اند. حسِ پیرمردی را دارم که هیچ سرد و گرم زندگی بر او دیگر کارساز نیست، این از بد بدتر است، یا حتّی درختی که پیچاپیج ریشه کرده است در تنِ خاک. این ریشه‌ها را باید قطع کرد فی‌الفور...

عقابِ تیزبینِ تیزپروازِ غوطه‌ور در اوج بودن را به درختِ پیرِ خمودِ سنگین‌ریشه در عمق بودن ترجیح می‌دهم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۴
میم خ

همین حوالی فضای سبزِ کوچکی‌ست، که پیکره‌ی پسر بچه‌ای مجسمه‌وار در آن سُکنی گزیده است. پسری تمام قد خاکستری رنگ، دستانی از دو طرف به کمر زده شده و سری برگشته به سوی آسمان، در حالیکه چتری وسیع و سایه‌گستر امتدادِ نگاهش را از آسمان منقطع می‌کند. بعضی روزها او را پسری می‌بینم خیره به آسمان زل زده، که هیچ مانعی نه چتر، نه ابر و نه اجرام کیهانی وی را از دیدن مقصودش منع نمی‌کند. روزهایی دیگر، پسر بچه‌ای می‌بینم خیره‌سر و بستانکار که ارث نیای هفتمش را از آسمان‌ها طلب دارد و کرده و نکرده‌اش را بر گردن کائنات می‌بیند. -دستان بر کمر زده‌اش این حس را بیشتر متبادر می‌کند- و برخی روزها، جوانکی می‌بینم در جستجوی گمشده‌ای عزیز، گویی از هزارتوی قلبش فارغ شده و حال مُصِرّانه تاریکیِ کهکشان‌ها را می‌جوید. نمی‌دانم، شاید حتّی آب در کوزه و او گرد جهان می‌گردد.- با همه این اوصاف، تا به حال نیامده روزی که مفهومِ انتظار در چشمانِ خاکستری‌اش موج نخورد؛ گویا درون‌مایه‌ی عالَم بر انتظار بنا شده باشد.

از دیروز امّا، پسرکِِ خاکستری‌پوشِ خاکستری‌فکر، جان گرفته است؛ با پیراهنی به رنگِ آبی کبود، شلوارکی که در سبزیِ چمن‌های زیر پایش محو شده و چشمانی مالامال از نورِ روشنی‌بخشِ اُمّید. گویی مقصودش را، طلبش را، گمشده‌اش را و ایمانش را همه با هم یافته است.

حتّی خود با دهانی از لبخند لبریز، به من گفت که عاقبت جستجوگرِِ به عهد وفا کننده‌ی حق‌جوی، یابنده‌ی واصل به اصالت خواهد بود.

 

پ.ن: بگذریم از رنگ‌بازی‌های شهرداری و دهه فجر، تخیّل بر عاشقان عیب نیست!

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۲
میم خ

8 صبح ساعت تیک، ساعت تاک مسافرین محترمی که قصد ادامه مسیر به سمت ... (آدم نیمه راه نباش؛ روزهای سخت، مرد می‌طلبد) ساعت تیک، ساعت تاک ملّت آماده حرکت، ملّت یه نفر ... (تنها تو که نباشی هر روز ما جمعه‌ست؛ نه خواب قرار دارد، نه بیدار) ساعت تیک، ساعت تاک سلول‌های غضروفی از تواناییِ ترمیمِ ... (تولدی دیگر می‌باید، زخم وصله خورده زود سر وا می‌کند) ساعت تیک، ساعت تاک نگران نباشید، من آزمایش رو پیگیری می‌کنم، سر می‌زنم ... (دلخوشم به همین سر زدن‌هایت، مختصر، بی صدا، بی نگاه) ساعت تیک، ساعت تاک آن دو ماده ملغمه‌ای تشکیل می‌دهند که ... (این دلتنگی و دلخوشی ملغمه جوشان و خروشانی‌ست که بی قراریِ افتان و خیزان مرا مسکّن است) ساعت تیک، ساعت تاک تحقیقات نشان داده که آب ... (هدف بر آب مساز که بنایش به بادی بند است و بقایش به آهی) 10 شب ساعت تیک، ساعت تاک فی‌الحال تا رسیدن نتایج پروژه صبر می‌کنیم ... (چه کسی منتظر نیست؟ انتظار عصاره جان مؤمن است)

هیهات از انتظار ... زمین از خیال تو رنگ شده و فضا از نَفَس‌های تو شفاف، حالی از قدرت حریف می‌گویی؟

موجود را ننگر، وجود را دریاب.

طرح خیالت بر قامت فکرم چنان نقش بسته که جان بر بدن ... هیهات از انتظار.

 

راست گفت قیصر، که:

- نه گندم و نه سیب،
آدم فریب نام تو را خورد. -


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۱
میم خ

حیات می‌میرد، بالأخره. یک از دلایلش می‌تواند تغییر ماهیّت باشد. مثالی می‌زنم:

بیماری وجود دارد به نام سیروز لائنیک، از بیماری‌های مزمن کبدی. در صورت عدم تشخیص، منجر به از دست رفتن کارایی کبد، استسقاء، احتمالا کما و حتما مرگ خواهد شد. کاری به جنبه پزشکی قضیه ندارم، امّا با گذر زمان بافت کبد به شکلی برگشت ناپذیر فیبروز شده و تبدیل به بافتی سخت و غیر کارآمد می‌شود. به عبارت دیگر بافت کبد که وظیفه عمده آن سم‌زدایی‌ست، به تدریج تغییر ماهیّت داده و دیگر کارایی خود را نخواهد داشت.

عشق نیز می‌میرد، بالأخره؛ به همین صورت. اگر به هشدارهای دلت توجه نکنی، کم‌کم آن بافت ظریف و شکننده‌اش به سنگی سخت و زمخت بدل شده که دیگر عشق هم در آن نفوذ نخواهد کرد. می‌فهمی؟ سرشاخ ترین و مشتعل‌ترین عشق حتّی. چنان قلبی که مِهرِ موری دانه‌کش نیز که به جدّ و جهد تلاش می‌کند- در آن راه نمی‌یابد، به درد سنگ آسیاب هم نَخورَد؛ که سنگ آسیاب به بطالت نمی‌گردد. بشنویم هشدارهای ریز و درشتش را-

 

بجز سنگدل ناکند معده تنگ          چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ

هَمینَت بسنده‌ست اگر بشنوی          که گر خار کاری سمن ندروی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
میم خ

راننده بود پیرمرد. از استایل نشستنش انگار می‌کردی با ماشین یکی شده، دو دست روی فرمون، پونزده سانت فاصله از پشتی صندلی، بیست سانت فاصله از شیشه جلو، خیره به جاده، هر لحظه می‌گفتی می‌خواد شتاب بگیره فرمون به دست از شیشه جلو بره بیرون. در تاریکی شب، غریزی می‌راند، همه موانع رو چه زنده، چه جماد، مماس رد می‌کرد. بگذریم که تمام مدت قلبم توی دهنم و دستم روی کمربند بود، دیدنش امّا مرا یاد تو می‌انداخت. آنچنان بر ماشینش تسلط داشت که تو بر دل من.

تو را به عشقمان قسم، آرام بران دل نازکم را.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۶
میم خ

دیشب برای اول بار تو را دیدم،

در خوابی بس شیرین؛

هنوز منگ خوابم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۹
میم خ

مسیر خوابگاه ما تا دانشگاه پره از کوچه باغ‌هایی که با طرّه‌ی شهر گره خوردن، باغ‌های خرمالو، خونه‌های کاهگلی، درهای چوبی قدیمی و پنجره‌های فلزی فیروزه‌ای.

اوایل بهار زمانی که بارون زده باشه، بوی نم کاهگل هوش از سرت می‌بره و تا مغز استخونت رسوخ می‌کنه، چنان فضای مسرت بخشی می‌شه که دوست داری این مسیرو بارها و بارها گز کنی.

از میون همه این خونه‌ها امّا، همیشه یکی با بقیه برام فرق داشت و داره، یه خونه قدیمی مثل همه خونه‌های قدیمی، دیوارهای کاهگلی و دری چوبی که دو پله سنگی پایین‌تر از کف خیابونه، گل‌میخ‌های منقّش، یک کوبه زنگ زده و تخته سنگی کنار در. امّا چیزی که اونو از بقیه متمایز می‌کرد پیرزنی بود که روی این تخته سنگ می‌نشست، هفتاد یا هشتاد ساله با چادر سفید گلی و دمپایی‌های جلو بسته قدیمیِ سبز رنگ، لحظاتش رو به تماشای قدم‌های گذران، بازی بچه‌ها و شاید بازار‌گرمیِ دستفروش‌های محله می‌گذروند. علی‌رغم پیری، چشمان نافذی داشت که حکایت از دلبری‌های جوانی می‌کرد، راه و رسمش را بلد بود. گاهی اوقات زیر آن چادر، دختر بچه‌ای را می‌دیدی که هوای پریدن دارد، بازیگوشی در چشمانش موج می‌زد، امّا همیشه سکوت قوت غالبش بود. در آن دو سال و نیم که عبور بعضاَ شتابزده ما میهمان نگاهش بود، هیچگاه فرصتی نشد با او صحبتی بکنم حتّی کوتاه، شاید جرئت نکردم یا خجالت می‌کشیدم، آخر مرا چه به پیرزنی تنها در مسیر؟!

پیرزن امّا یک روز پرید، بالأخره پرید، چه جوریش را نمی‌دانم، امّا زمانی بود که دیگر نبود، زمانی که آن فضای بهاری بارانی چیزی کم داشت. الان که حدود سه سال از آخرین بار می‌گذرد، هر بار که تخته سنگ را تنها می‌بینم، یاد لبخندهای گذرایش می‌افتم و چشمان منتظرش. امّیدوارم هر جا که هست، با چهره‌ای بشّاش و چشمانی پر نور، لحظاتش سرشار از شادی‌های دائم باشد.

 

پ.ن: حق بود حداقل نیم بندی از کسی که هر روز غریبانه لبخندش را تعارف می‌کرد، در این وبلاگ دورافتاده بنویسم.


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم          وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم            با هفت هزار سالگان سر به سریم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۲
میم خ

درست خاطرم نیست، از روزی که تو را دیدم شاعر شدم یا روز بعدش، غروب بود یا سحر -کاش که سحر بوده باشد- تو ای عزیز من کمکم می‌کنی به یاد بیاورم که پاییزِ برگ‌ریزان بود یا بهار بارانی؟ این حافظه دیگر مرا یاری نمی‌کند، انگار حجم بزرگی آن را اِشغال کرده باشد، به بزرگی عشق، درست خاطرم نیست که چگونه آمد، که چگونه خاطرم را برد، کمکم می‌کنی عزیز من؟
 اما خوب یادم هست از آن موقع که شاعر شدم، چشمه‌ای در من جوشید، درختی در من رویید، از آن موقع تنها تو بودی و شعرهای تو، من دیگر در میان نبود که تنها باشد...

درست خاطرم نیست، از آن روز که رفتی خشکیدم یا روز بعدش؟ اکنون من مانده‌ام و غزل‌هایی گنگ که به مقطع نمی‌رسند، درست خاطرم نیست گفته بودی عشق شرط انتظار است یا انتظار شرط عشق؟
درست خاطرم نیست این‌ها را، اما بدان که این حجم همچنان در تصرف عشق است، نه چیزی دیگر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۸
میم خ