دستگاه موخوره گیر Fasiz
دستگاه موخوره گیر Fasiz
موخوره ، مشکلی است که بسیاری از افراد و به خصوص خانم ها با آن درگیر هستند که می توانند به راح
275,000 تومان
خرید کنید

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

یکی از آفاتی که امروز خیلی می‌بینم فراگیر شده، انجماد فکریه. انجمادی که خیلی آروم در فرد نفوذ می‌کنه و به شکل‌های مختلفی هم بروز می‌کنه. بعضی وقتا شکل لختی و سکون داره، بعضی وقتا تحجر، گاهی اوقات افسردگی و گاها هم ملغمه‌ای از این حالات. صادقانه بگویم که اخیرا خودم هم در شرف ابتلا بودم که اگر نمونه عینیش را نمی‌دیدم، به منتهای خطرش پی نمی‌بردم.

اما این نمونه عینی، مسئول شب خوابگاهمان است. اجازه دهید ابتدا کمی در مورد سِمَتش توضیح دهم. مسئول شب به کسی می‌گویند که در غیاب رییس خوابگاه -معمولا ساعات غیر اداری- وظیفه رسیدگی به مشکلات خوابگاه و دانشجویان را دارد. مشکلات بزرگ و کوچک، از سوختن قابلمه‌ای فکسنی در آشپزخانه گرفته تا خالی نماندن مایع دستشویی در سرویس‌ها. همان جور که حدس می‌زنید کار چندان خوشایند و باب میلی نیست و معمولا دانشجویانی که دنبال راهی برای فرار از خدمت مقدس (!) سربازی هستند، به شکل طرح امریه، تن به این کار می‌دهند. اتاقی بهشان می‌دهند و غذایی و انبوهی مسئولیت و خرده کار بی ارزش.

خب برگردیم سراغ مسئول شب خوابگاهمان که به نوعی دچار یخ‌زدگی شده است و حقیقتا از عجایب روزگار است، بگذارید صدایش کنم آقای خ یا بهتر است بگویم دکتر خ.

دکتر خ ورودی سال 78 کارشناسی مهندسی مکانیک است. یعنی زمانی که من دیکته دوم دبستان می‌نوشتم، ایشون مکانیک قبول شده، یا وقتی که جدول ضرب رو پس و پیش می‌کردم، ایشون انتگرال دوگانه می‌گرفته! در دوره لیسانس از نوابغ دانشگاه بوده، پس از چهار سال به عنوان دانشجوی نمونه و استعداد درخشان، بدون کنکور در مقطع ارشد پذیرفته می‌شود. در دوره ارشد هم از بهترین‌ها بوده و مجدد به عنوان استعداد درخشان در مقطع دکترا قبول می‌شود. اما در این دوره دچار انقلابی درونی و سیاه می‌شود، انقلابی بدفرجام. فرایندی که هفت سال طول می‌کشد و من نام این دوره را ice age می‌گذارم. اتفاقی که علایمش بیش از دلایلش بر ما معلوم است. وی سرانجام در سال 91 فارغ التحصیل دکترای مکانیک از بهترین دانشگاه‌های ایران شده، نامش می‌شود دکتر خ و بلافاصله هم می‌شود مسئول شب خوابگاه! الان پس از 4 سال، نه کاری دارد، نه منزلی، نه سرمایه‌ای، نه فرزندی و نه همسری. صبح تا شب در یک چاردیواری شلوغ پرسه می‌زند و مزخرف می‌گوید که شرمنده نسل قبل و بعد است، عجیب اینکه هیچ کاری هم نمی‌کند. چندین بار بچه‌ها برایش رو زده‌اند و کارهایی آبرومند و با حقوق و مزایای بالا برایش جور کرده‌اند و هر یک را به نحوی پیچانده است؛ مدیر بخش مهندسی یک پروژه عظیم ساختمانی را به بهانه دور بودن راهش -روزی یک ساعت تو مسیر بودن برای تهران اصلا زیاد نیست!- و هیئت علمی یکی از دانشگاه‌های مطرح تهران رابخوانید شهید بهشتی- به دلیل اینکه صبح‌ها می‌خواهد بخوابد!

او که روزی از نوابغ دانشگاه بوده، اکنون دیوان مداینی‌ست برای خودش و مجسمه عبرتی برای بچه‌های خوابگاه. طنز تلخی‌ست، تلخ.


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۵ ، ۱۹:۴۸
میم خ

خدایا،

دوستم، رفیقم،

 

اون چیه که باس بفهمم و نمیفهمم؟

اون اتوبوس کجاس که باس سوار شم و نمیشم؟

چرا به مو میرسه ولی نمی‌بُره؟ چرا؟

کجاست آن گنگ خواب دیده و عالم همه کر؟

 

پ.ن: تازه راضی شده، مشتاق که نشده، دلشو بِبَرین ...


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۵۴
میم خ

این دومین بار است. شش سال پیش اول بار- خانه پدریم را به قصد تهران و برای مرد شدن (!) ترک گفتم و اکنون خوابگاهم را به قصد برزخ تا رسیدن به منزلگاهی دیگر رها می‌کنم.

طرشت تمام شد. با تمام خوب و بدش، با تمام خیر و شرش. می‌دانستم که روزی تمام می‌شود، اما نه اینطور یِیهو؛ جوری که حسرت یک شب دیگرش بر دلم بماند. وقتی مرتضی هنوز پشت لپتاپش لمیده باشد، از پله‌های تختم بالا بروم، "آتش بدون دود" را بغل متکایم تنظیم کنم و خودم را لای پتویم بقچه پیچ؛ مرتضی با آن یبوست همیشگی و خستگی پیوسته‌اش پا شود، چراغ اتاق را برایم خاموش کند، من نگاهی از آن بالا بیندازم و بگویم "تو که می‌دانی من نه به نور حساسم نه به صدا، روشن کن لامپ لامصب رو" و او جواب دهد "خفه، بگیر بکپ نصفه شبی"، کمی به هم زل بزنیم و از خنده روده بُر شویم.

هیچگاه فراموش نخواهم کرد بازی ایران و آرژانتین را در حیاط خوابگاه و صدای گرفته‌مان پس از آن را، یا (..) پیاز برقی‌های خلاقانه‌ای که اواخر هفته پخته می‌شدند. فراموش نخواهم کرد غروب‌های دلگیر جمعه‌ای که در بالکن سپری می‌شدند، وقتی سیگارهای خیالیمان را دود و عودمان را روشن و آسمان سوخته از غروب خورشید را نظاره و دعای سمات موسوی قهار را گوش می‌کردیم. کوچه باغ‌های طرشت زیبا در روز و خطرناک در شب- یا شاتوت‌هایی که از حیاط بی هیچ مشقتی می‌کندیم، یا صدای گنجشکک‌های گرسنه‌ای که صبحدمان از این کاج به آن سرو می‌پریدند ... هیچ یک را فراموش نخواهم کرد. و از همه مهم‌تر، جایی را که در آن طعم تلخ و شیرین عاشقی را چشیدم و بوی شاعری را شنیدم، هرگز از یاد نخواهم برد.

شش سال طرشت‌نشینی دارد می‌رود که قاب شود بر دیوار خاک گرفته‌ی ذهنم، شاید بهترین سال‌های جوانیم می‌روند که بدل شوند به خاطراتی لابلای خروارها عکس.

حال می‌رویم که در "شادمان" سیاه شده از دود و کج شده از غم غربت چند صباحی شادمان باشیم یا نباشیم.


از همان راهی که آمد گل، مسافر می شود

                               باغبان بیهوده می بندد در گلزار را

 

پ.ن: بالجمله مسافریم در این دنیای خاکی و دیار فانی، باشد که رستگار شویم.

پ.ن.بعد: "شادمان" خوابگاه جدیدمان است.

پ.ن.آخر: من برگشتم، سلامی عرض می‌کنم به جمیع دوستان وبلاگی، دور و نزدیک. حقیقتا دلتنگتان بودم شدید. مِن بعد، به روال گذشته، کمی اینجا را خط خطی خواهم کرد، تحمل بفرمایید خطوط کج و معوجم را.


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۶
میم خ

من اینجا قلمِ شکسته‌ای داشتم و خرده ذوقی، که گهگاه در مُرکّبِ سفیدِ عشق فرو برده و چند سطری سیاه می‌کردم. و تنها گوشِ شنوای شما و صبرِ کم نظیرِ او بود که مرا به نوشتن وا می‌داشت. و در همین مدّت کم، چیزهای زیادی یاد گرفتم و دوستان خوبی هم پیدا کردم، از جمله آقای ـسین ...

سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من      به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد

ما مُلابنویس‌های وبلاگی، سرمان به کتابهامان گرم است و دلمان به هوای دلپذیرِ او خوش؛ نه در قاب چشمی جای می‌گیریم، نه در سرای دلی منزل. تنها در جانِ کلمات پنهان شده، چند گوشِ مفت پیدا کرده و تا می‌توانیم می‌گوییم و می‌نالیم و می‌خندیم و می‌خندانیم و تمرینِ انسانیّت می‌کنیم با چاشنیِ همدلی. قدیم‌ترها می‌گفتند: "از دل برود هر آنکه از دیده برفت"، و ما می‌توانیم مصداقِ خوبی برای این مَثَل باشیم، خصوصا اگر مدتّی نباشیم که باشیم. شُعَرای جدید امّا چیزهای دیگری می‌گویند، مثلاً (فرشید افکاری):

با نازِ نگاه و لبِ خندیده برفت            با موی سیاه و رُخِ تابیده برفت

او رفت ولی برای دیوانه عشق        از دل نرود هر آنکه از دیده برفت

یا در جایی دیگر می‌گویند (فانی):

رفتی از دیده ولی عشقِ تو از سَر نرود          مِهرت، این آفتِ جانم به دگر دَر نرود

از حضورِ تو دل و جان و تنم لبریز است            مددی کاینهمه از خاطرِ باور نرود

خلاصه اینکه، شُعَرا خودشان هم نمی‌دانند بازی چند‌چند است. من نیز در این بیست و اندی سال نفهمیده‌ام "از دل برود یا نرود همانکه از دیده رَوَد؟"؛ قضیه جای بسی بحث و بررسی دارد.

با همین مقدّمه، به اطلاع عموم دوستان عزیز می‌رسانم، این صفحه تا اطلاع ثانوی به‌روزرسانی نخواهد شد؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود! در حقیقت باید بگویم، به دلیل مشغله‌ی کاری و امتحانِ حساسِ لازم‌التّمرکزی که درگیرِِ آنم، محبورم علی‌رغم میلم- مدّتی گوش‌های شما را از پذیرفتنِ صدای جان‌خراشِ نوشته‌‌هایم تصوّر کنید حرکت موّاج ناخن بر تخته را- محروم کنم!

فی امانِ الله.

 

پ.ن.1: کرکره‌ی این دکّان تا مدّتی پایین خواهد بود؛ چنانچه پیامی، پیغامی یا حرفِ دلی دارید، بگذارید لای در، می‌خوانیمشان.

پ.ن.2: اضافه کنم که در این مدّت ترکِ نوشتن نخواهم کرد، قلمم را تیز می‌کنم و مُرکّبِ عشقم را ذخیره؛ باشد که با دستانی پر، دامنی گل هدیه آورم اصحاب را.

پ.ن.3: راستی دمِ سال تحویل هم رو فراموش نکنیم! و پیشاپیش عیدتون مبارک.


۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۴۷
میم خ

هنوز یکی از دوست داشتنی‌ترین و خاطره‌انگیزترین مکان‌هایی‌ست که تجربه کرده‌ام، کتابخانه‌ی محبوبم را می‌گویم. پدر که ثبت ناممان کرد برادرم و من-، تابستان‌ها را میان کتاب‌های از زمین تا سقف چیده شده‌اش پرسه می‌زدیم. ساختمانی بود دوّار، با گنبدی بزرگ، آجرهای سرخِ گداخته شده و دری چوبی و بلند که با سه پله‌ی سنگی به آن می‌رسیدی؛ و آن در، تنها ورودی ساختمان بود.

داخل که می‌شدی، فضایی بود مُدوّر و مرموز، در مرکزِ آن باغچه‌ی کوچکی بود درست زیرِ گنبد، و قفسه‌های کتاب، دورادور، دیواره‌های سالن را پوشانده بودند. گاهی اوقات که تنها می‌شدم و چشمانِ کسی را نگهبان نمی‌دیدم، دستانم را باز می‌کردم از دو سوی، و می‌چرخیدم و می‌گردیدم و می‌خندیدم، تنها من بودم و انبوهِ کتاب‌هایی که از روی مژگانم غلط می‌خوردند.

تنها منبع نور، پنجره‌های نیم دایره‌ی کوچکِ متعدّدی بود با شیشه‌های رنگی، که بالای قفسه‌ها و زیر گنبد محیط شده بودند. و همین پنجره‌های کوچک، نور خورشید را از قفسه‌های غربی تا قفسه‌های شرقی، از صبح تا بعدازظهر می‌گرداندند.

و امّا، لذّت‌بخش‌ترین ویژگی کتابخانه، بوی کهنگی کاغذ، بوی کتاب بود، که هوش از سرت می‌برد. گویی در دنیای دیگری بودی زمانی که میان کتاب‌های تاریخی، رمان، داستانِ کودکان، اطلس‌های رنگی و کتاب‌های صحافی شده‌ی قدیمی با کاغذهای زردرنگِ کاهی می‌لولیدی، عجب لذّتی داشت. راستی همین جا بود که کتاب هری پاتر را لابلای دیگر کتب رمان پیدا کردم و جذبش شدم. پنجم دبستان بودم و پس از خواندنِ جلد دوم، فهمیدم که جلدِ اولی هم داشته است!-

سوم دبیرستان که بودم، گاهی ظهرها، مستقیم با سرویس مدرسه به کتابخانه می‌رفتم و تا هنگامِ غروب و رفتنِ نور می‌خواندم و می‌خواندم. گرسنه که می‌شدم، کتاب می‌خوردم با ساقه طلایی و تشنه که می‌شدم، کتاب می‌نوشیدم با آب آلبالوی سن ایچ!

امروز فرصتی پیش آمد و به یاد آن روزها، سری به کتابخانه‌ی دانشگاه زدم، هر چند تفاوت از فرش تا کبریا بود، امّا بوی کتب قدیمی همچنان مدهوشت می‌کرد. و سهم من از این کتابخانه‌گردی، اشعارِ پر فروغِ مهدی اخوان ثالث بود:

 

بیا ای همسفر برخیز، برخیزیم

زمین زشت است و نفرت‌خیز،

بیا تا بازگردیم سوی آسمانهامان، شگفت‌انگیز.

....

سه ره پیداست.

نوشته بر سرِ هر یک به سنگ اندر،

حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر.

نخستین: راهِ نوش و راحت و شادی.

به ننگ آغشته، امّا رو به شهر و باغ و آبادی.

دو دیگر: راهِ نیمش ننگ، نیمش نام،

اگر سر بر کنی غوغا، وگر دم درکشی آرام.

سه دیگر: راهِ بی‌برگشت، بی‌فرجام.

....

بیا ره‌توشه برداریم.

قدم در راه بگذاریم.

بیا ای خسته خاطر دوست! ای مانندِ من دلکنده و غمگین!

من اینجا بس دلم تنگ است.

بیا ره‌توشه برداریم،

قدم در راهِ بی‌فرجام بگذاریم ...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۵
میم خ

چه حرف‌ها که مانده بیخِ گلویم، چه شعرها که مدفون شده لای صدایم.

گفته بودند که خامُشی سرآغازِ فراموشی‌ست؛ 

چه ساده، 

نمی‌دانستند که خامُشی ابتدای مدهوشی‌ست.


ای مرغِ سحر عشق ز پروانه بیاموز

                         کان سوخته را جان شد و آواز نیامد


اگر سکوت می‌کنم و طفره می‌روم، وگر کتمان می‌کنم و بیان نمی‌شوم، دلگیر مباش و شماطت مکن؛ مانده‌ام کمر زیر بار نقضِ پیمان خم کنم یا نفیِ عشق، هر یک ذلّت‌بارتر از دیگری.


بندِ لب عاشق نشود مُهرِ خموشی

                         در نی گرهی نیست که منقار نگردد

برگشتن از آن انجمنِ اُنس محال است

                         هشدار که قاصد ز بر یار نگردد


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۶
میم خ

ای خواننده عزیز، که این بطری را از آب گرفته ای؛

اکنون دو روز است که اینترنت ما قطع شده است و من در این جزیره خوابگاه، میان کوچه باغ های طرشت، ایزوله شده ام.

در این مدت، با مرتضی غذا پختیم، اینترنت وصل نشد؛اتاق تکانی اساسی کردیم برای عید، ظرف شستیم، جارو کردیم، حتی گردگیری کردیم، باز هم اینترنت وصل نشد؛ لب بالکن نشستیم، عود روشن کردیم، برای هم حافظ خواندیم و غزل قورت دادیم، اما هنوز اینترنت وصل نشده است. الان که این نامه را می نویسم، مرتضی و من به اتفاق هزار نفر دیگر، سیم های خشک مودم ها را می مکیم به امید چند بایت یا بیت داده، اما دریغ و افسوس. ای خواننده عزیز، اگر دستت میرسد، به مسئولین محترم دانشگاه بفرما که پای مبارک را از روی سیم های نحیف خوابگاه بردارند. می ترسم اگر روند به همین گونه باشد، تا چند روز دیگر مجبور شویم برای سرگرم شدن، گرگم به هوا بازی کنیم و برای هم سبیل آتشی بکشیم!

پ.ن.1 : خدایا در بطری رو محکم می بندم، خودت کاری کن آب توش نره

پ.ن.2 : به خانواده هامان بگوئید من -میم خ-، مرتضی و آن هزار نفر هنوز زنده ایم.


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۱۹:۵۹
میم خ

نمی‌دانم چه شد، متن آماده بود، من حتّی آماده‌تر.

+ نمی‌دانم چه شد، تقریبا مطمئن بودم و مصمّم که مدّتی گوشه‌های تیزِ انزوا را با انحنای کتاب‌هایم پر کنم.

+ باز نمی‌دانم چه شد، که در این فضای نااُقلیدسی زندگی می‌کنیم، امّیدوارم که بیضوی باشد.

+ من محکومم به فراموشیِ اجباری، تنها، امّا می‌دانم که امشب دلم نیامد؛ شاید فرصتی دیگر.


گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود          وان چنان پای گرفتست که مشکل برود


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۴ ، ۰۱:۱۷
میم خ

می‌گفت عشق مانند پول است، اگر زیاد خرجش کنی زود تمام می‌شود. من می‌گویم عشق خسته می‌شود، بی‌حال و شکسته می‌شود، امّا نمی‌میرد. عشق آن است که زایا باشد، که پویا باشد و نامیرا. و عشقِ نامیرا، محبّت است که می‌میراند و زنده می‌کند، که می‌خواند و بالا می‌برد چون پر، که می‌تابد و می‌تاباند چون خورشید. اینجاست که می‌بینی هنوز می‌توان عاشق بود، سبزیِ بهار را و روشنیِ ایمان را.

امروز بعد از مدّت‌ها و شاید سال‌ها، عصبانیت در روانم زبانه زد، شعله گرفت و تا سرانگشتانِ پایم نفوذ کرد و بلعیدنش که چه سخت بود. اینجاست که می‌بینی چه بی‌ارزش و بی‌مقدار است دنیا، مأمنِ دروغ و تکبّر، ریا و تظاهر.

"ای دوست، دنیا مخلوطی از شهدها و عذاب‌هاست. اگر دوست بداری باخته‌ای، و اگر دشمن بداری به خویش تاخته‌ای؛ اگر سازگار باشی دمساز نباشد و اگر رها کنی همدمت گردد؛ اگر به او بیندیشی خردت کند و اگر در اندیشه‌اش نباشی تباهت سازد. نه به سروری دلگرم است و نه به خنده‌ای آرام گیرد، اگر بخندی به خنده‌ات گیرد و اگر بگریی به مسخره‌ات. آری، امّیدِ دنیا منشأ همه‌ی نا امیدی‌هاست. اگر به امیدش خو گیری رهایت نکند و از خود بازت دارد و به خود پردازد. خوشیِ دنیا همچون قطره‌ای‌ست که با یک بار نوشیدن تمام می‌شود و اگر بر زمین افتد هرگز به دست نخواهد آمد. بیچاره آنان که در این دار فانی خود را اسیر قطره‌های آنی کنند و مفتونِ نغمه‌ها و شادی‌های دنیا؛ و خوش بر آن‌کس که در این چند روزه‌ی دنیا خود را بیابد و بزرگ‌ترین سرمایه‌ی خود عمر- را به تباهی نکشاند."

و این سطور، بخشی از سفارش‌نامه شهیدی نوزده ساله بود. به راستی که همینان ره صد ساله را یک‌شبه پیموده‌اند. و درست همین‌جاست که باید اخذ کنی تصمیمی را که سال‌ها طفره رفته‌ای گرفتنش را.

 

اَلّذینَ امَنُوا و هَاجَروا و جَاهَدوا فِی سَبیلِ الله باَموالِهِم و اَنفُسِهِم اَعظَمُ دَرجَه عِندَ الله و اُولئکَ هُمُ الفائِزون

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۴۱
میم خ

فارغ از خیال و وهم، فراق و وصال،

دوست داشتنت را در گوش روزگارِ غدّار فریاد کن،

زیر سنگِ سکـ ـ ـ ـ ـ ـوت پنهان کردنش، جرأت نمی‌خواهد.

حالی سکوت کن، امّا رو بر نگردان؛ ببین و زل بزن، بخند و بخوان و ببوس، خاطرات را.

 

و چه زیبا گفت قیصر ...

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۰۴:۴۹
میم خ