دستگاه موخوره گیر Fasiz
دستگاه موخوره گیر Fasiz
موخوره ، مشکلی است که بسیاری از افراد و به خصوص خانم ها با آن درگیر هستند که می توانند به راح
275,000 تومان
خرید کنید

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

من‌نوشته

.انسان جز آنچه می‌دهد، چیزی ندارد

۱۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

حیات می‌میرد، بالأخره. یک از دلایلش می‌تواند تغییر ماهیّت باشد. مثالی می‌زنم:

بیماری وجود دارد به نام سیروز لائنیک، از بیماری‌های مزمن کبدی. در صورت عدم تشخیص، منجر به از دست رفتن کارایی کبد، استسقاء، احتمالا کما و حتما مرگ خواهد شد. کاری به جنبه پزشکی قضیه ندارم، امّا با گذر زمان بافت کبد به شکلی برگشت ناپذیر فیبروز شده و تبدیل به بافتی سخت و غیر کارآمد می‌شود. به عبارت دیگر بافت کبد که وظیفه عمده آن سم‌زدایی‌ست، به تدریج تغییر ماهیّت داده و دیگر کارایی خود را نخواهد داشت.

عشق نیز می‌میرد، بالأخره؛ به همین صورت. اگر به هشدارهای دلت توجه نکنی، کم‌کم آن بافت ظریف و شکننده‌اش به سنگی سخت و زمخت بدل شده که دیگر عشق هم در آن نفوذ نخواهد کرد. می‌فهمی؟ سرشاخ ترین و مشتعل‌ترین عشق حتّی. چنان قلبی که مِهرِ موری دانه‌کش نیز که به جدّ و جهد تلاش می‌کند- در آن راه نمی‌یابد، به درد سنگ آسیاب هم نَخورَد؛ که سنگ آسیاب به بطالت نمی‌گردد. بشنویم هشدارهای ریز و درشتش را-

 

بجز سنگدل ناکند معده تنگ          چو بیند کسان بر شکم بسته سنگ

هَمینَت بسنده‌ست اگر بشنوی          که گر خار کاری سمن ندروی

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۴
میم خ

راننده بود پیرمرد. از استایل نشستنش انگار می‌کردی با ماشین یکی شده، دو دست روی فرمون، پونزده سانت فاصله از پشتی صندلی، بیست سانت فاصله از شیشه جلو، خیره به جاده، هر لحظه می‌گفتی می‌خواد شتاب بگیره فرمون به دست از شیشه جلو بره بیرون. در تاریکی شب، غریزی می‌راند، همه موانع رو چه زنده، چه جماد، مماس رد می‌کرد. بگذریم که تمام مدت قلبم توی دهنم و دستم روی کمربند بود، دیدنش امّا مرا یاد تو می‌انداخت. آنچنان بر ماشینش تسلط داشت که تو بر دل من.

تو را به عشقمان قسم، آرام بران دل نازکم را.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۱۶
میم خ

دیشب برای اول بار تو را دیدم،

در خوابی بس شیرین؛

هنوز منگ خوابم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۰۶:۳۹
میم خ

مسیر خوابگاه ما تا دانشگاه پره از کوچه باغ‌هایی که با طرّه‌ی شهر گره خوردن، باغ‌های خرمالو، خونه‌های کاهگلی، درهای چوبی قدیمی و پنجره‌های فلزی فیروزه‌ای.

اوایل بهار زمانی که بارون زده باشه، بوی نم کاهگل هوش از سرت می‌بره و تا مغز استخونت رسوخ می‌کنه، چنان فضای مسرت بخشی می‌شه که دوست داری این مسیرو بارها و بارها گز کنی.

از میون همه این خونه‌ها امّا، همیشه یکی با بقیه برام فرق داشت و داره، یه خونه قدیمی مثل همه خونه‌های قدیمی، دیوارهای کاهگلی و دری چوبی که دو پله سنگی پایین‌تر از کف خیابونه، گل‌میخ‌های منقّش، یک کوبه زنگ زده و تخته سنگی کنار در. امّا چیزی که اونو از بقیه متمایز می‌کرد پیرزنی بود که روی این تخته سنگ می‌نشست، هفتاد یا هشتاد ساله با چادر سفید گلی و دمپایی‌های جلو بسته قدیمیِ سبز رنگ، لحظاتش رو به تماشای قدم‌های گذران، بازی بچه‌ها و شاید بازار‌گرمیِ دستفروش‌های محله می‌گذروند. علی‌رغم پیری، چشمان نافذی داشت که حکایت از دلبری‌های جوانی می‌کرد، راه و رسمش را بلد بود. گاهی اوقات زیر آن چادر، دختر بچه‌ای را می‌دیدی که هوای پریدن دارد، بازیگوشی در چشمانش موج می‌زد، امّا همیشه سکوت قوت غالبش بود. در آن دو سال و نیم که عبور بعضاَ شتابزده ما میهمان نگاهش بود، هیچگاه فرصتی نشد با او صحبتی بکنم حتّی کوتاه، شاید جرئت نکردم یا خجالت می‌کشیدم، آخر مرا چه به پیرزنی تنها در مسیر؟!

پیرزن امّا یک روز پرید، بالأخره پرید، چه جوریش را نمی‌دانم، امّا زمانی بود که دیگر نبود، زمانی که آن فضای بهاری بارانی چیزی کم داشت. الان که حدود سه سال از آخرین بار می‌گذرد، هر بار که تخته سنگ را تنها می‌بینم، یاد لبخندهای گذرایش می‌افتم و چشمان منتظرش. امّیدوارم هر جا که هست، با چهره‌ای بشّاش و چشمانی پر نور، لحظاتش سرشار از شادی‌های دائم باشد.

 

پ.ن: حق بود حداقل نیم بندی از کسی که هر روز غریبانه لبخندش را تعارف می‌کرد، در این وبلاگ دورافتاده بنویسم.


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم          وین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا درگذریم            با هفت هزار سالگان سر به سریم

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۲
میم خ

درست خاطرم نیست، از روزی که تو را دیدم شاعر شدم یا روز بعدش، غروب بود یا سحر -کاش که سحر بوده باشد- تو ای عزیز من کمکم می‌کنی به یاد بیاورم که پاییزِ برگ‌ریزان بود یا بهار بارانی؟ این حافظه دیگر مرا یاری نمی‌کند، انگار حجم بزرگی آن را اِشغال کرده باشد، به بزرگی عشق، درست خاطرم نیست که چگونه آمد، که چگونه خاطرم را برد، کمکم می‌کنی عزیز من؟
 اما خوب یادم هست از آن موقع که شاعر شدم، چشمه‌ای در من جوشید، درختی در من رویید، از آن موقع تنها تو بودی و شعرهای تو، من دیگر در میان نبود که تنها باشد...

درست خاطرم نیست، از آن روز که رفتی خشکیدم یا روز بعدش؟ اکنون من مانده‌ام و غزل‌هایی گنگ که به مقطع نمی‌رسند، درست خاطرم نیست گفته بودی عشق شرط انتظار است یا انتظار شرط عشق؟
درست خاطرم نیست این‌ها را، اما بدان که این حجم همچنان در تصرف عشق است، نه چیزی دیگر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۸
میم خ

یه اتفاقی که از ابتدای تاریخ در تمام جوامع تکرار می شه، بچه دار شدنه که پشت نقاب بقای نسل چهره مثبتی از خودش نشون می ده. ولی به نظر من این امر همیشه مثبت نیست، چهره زشتش بیشتر نمود داره حتی. اول باید ببینیم چه منطقی پشت قضیه وجود داره.

در ادامه دلایلی رو که مردم جامعه ما اقدام به بچه دار شدن می کنن سعی می کنم بیارم (قابل ذکره که طبیعتا اکثر افراد ترکیبی از دلایل زیر رو برای خودشون دارن):

1 - یه سری تحت فشار خونواده هاشون هستن، که خانواده مرد یا زن مثلا دوست دارن نوه داشته باشن یا نسلشون ادامه پیدا کنه یا ... که البته تعداد زیادی از این دست نیست.

2 - یه سری چون زندگیشون یکنواخت شده، برای تنوع و خروج از کسالت بچه دار می شن ... این گروه خیلی تعدادشون زیاده و فاجعه زمانی رخ می ده که دلیل اصلی برای بچه دار شدن باشه؛ در این صورت این افراد خیلی انسان های خودخواهی هستن و بچه رو تنها یه اسباب بازی خیلی پیشرفته یا به قولی نمک زندگی می بینن که یه مدت باهاش سرگرم میشن، اما کم کم با دردسرها و شوری این سنگ نمک مواجه می شن.

3 - یه سری بچه دار می شن چون باید بشن، یعنی هیچ دلیل خاصی ندارن و تنها این رو یکی از لِوِل های زندگی می دونن، اتفاقیه که نسل اندر نسل میافتاده دیگه کسیم نگفته چرا؟ ... این گروهم تعدادشون خیلی زیاده.

4 - یه سری کلا بچه دوست هستن، مثلا بعضیا پسر دوست دارن و این قدر در امر فرزندآوری استمرار و مداومت می ورزن که به خواسته شون برسن. این موردم اگه دلیل اصلی باشه، مصیبته. اینا در اوج خودخواهی و رذالت هستن، حتی بیش از گروه دوم.

5 - به نظرم تنها حالت مفید و مثبتی که وجود داره اینه که بخوای اثری مثبت از خودت در اجتماع به جا بذاری، یکی از خودت بهتر نه حتی مثل خودت. که شکل اسلامیش میشه همون باقیات الصالحات، یا حتی اینکه بخوای برخی صفات الهی رو در خودت تقویت کنی و بروز بدی، اینکه یکیو با تمام وجودت پرورش بدی و برات مهم باشه. متأسفانه فکر می کنم افرادی که این مورد آخر دلیل اصلیشون باشه خیلی کم هستن.


پ.ن: هنوز خیلی باید در این مورد فکر کنم، متن خامه. امیدوارم به نتایج مفیدی برسم و به یک اشتباه تاریخی دامن نزنم.

پ.ن.2: اگه موردی رو از تو انداختم یا حتی اشتباه گفتم خوشحال می شم نظرتون رو بدونم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۲
میم خ

نمی‌دانم این روزها تنهایی‌هایت را چگونه سر می‌کنی

امّا مهربان من،  بیا و نبودنت را به رخ حواس بی‌حواسم نکش.

یادت باشد دل بی‌صدا می‌شکند و چه ساده و  وارسته فرو می‌ریزد،

گویی که هرگز نبوده است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۴۶
میم خ