من اینجا قلمِ شکستهای داشتم و خرده ذوقی، که گهگاه در مُرکّبِ سفیدِ عشق فرو برده و چند سطری سیاه میکردم. و تنها گوشِ شنوای شما و صبرِ کم نظیرِ او بود که مرا به نوشتن وا میداشت. و در همین مدّت کم، چیزهای زیادی یاد گرفتم و دوستان خوبی هم پیدا کردم، از جمله آقای ـسین ...
سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد
ما مُلابنویسهای وبلاگی، سرمان به کتابهامان گرم است و دلمان به هوای دلپذیرِ او خوش؛ نه در قاب چشمی جای میگیریم، نه در سرای دلی منزل. تنها در جانِ کلمات پنهان شده، چند گوشِ مفت پیدا کرده و تا میتوانیم میگوییم و مینالیم و میخندیم و میخندانیم و تمرینِ انسانیّت میکنیم با چاشنیِ همدلی. قدیمترها میگفتند: "از دل برود هر آنکه از دیده برفت"، و ما میتوانیم مصداقِ خوبی برای این مَثَل باشیم، خصوصا اگر مدتّی نباشیم که باشیم. شُعَرای جدید امّا چیزهای دیگری میگویند، مثلاً (فرشید افکاری):
با نازِ نگاه و لبِ خندیده برفت با موی سیاه و رُخِ تابیده برفت
او رفت ولی برای دیوانه عشق از دل نرود هر آنکه از دیده برفت
یا در جایی دیگر میگویند (فانی):
رفتی از دیده ولی عشقِ تو از سَر نرود مِهرت، این آفتِ جانم به دگر دَر نرود
از حضورِ تو دل و جان و تنم لبریز است مددی کاینهمه از خاطرِ باور نرود
خلاصه اینکه، شُعَرا خودشان هم نمیدانند بازی چندچند است. من نیز در این بیست و اندی سال نفهمیدهام "از دل برود یا نرود همانکه از دیده رَوَد؟"؛ قضیه جای بسی بحث و بررسی دارد.
با همین مقدّمه، به اطلاع عموم دوستان عزیز میرسانم، این صفحه تا اطلاع ثانوی بهروزرسانی نخواهد شد؛ مگر آنکه خلافش ثابت شود! در حقیقت باید بگویم، به دلیل مشغلهی کاری و امتحانِ حساسِ لازمالتّمرکزی که درگیرِِ آنم، محبورم –علیرغم میلم- مدّتی گوشهای شما را از پذیرفتنِ صدای جانخراشِ نوشتههایم –تصوّر کنید حرکت موّاج ناخن بر تخته را- محروم کنم!
فی امانِ الله.
پ.ن.1: کرکرهی این دکّان تا مدّتی پایین خواهد بود؛ چنانچه پیامی، پیغامی یا حرفِ دلی دارید، بگذارید لای در، میخوانیمشان.
پ.ن.2: اضافه کنم که در این مدّت ترکِ نوشتن نخواهم کرد، قلمم را تیز میکنم و مُرکّبِ عشقم را ذخیره؛ باشد که با دستانی پر، دامنی گل هدیه آورم اصحاب را.
پ.ن.3: راستی دمِ سال تحویل هم رو فراموش نکنیم! و پیشاپیش عیدتون مبارک.